سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون نیکوکارى بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسى به دیگرى گمان بد برد ، که از او فضیحتى آشکار نشده ، ستم کرده است . و اگر بدکارى بر زمانه و مردم آن غالب شود و کسى به دیگرى گمان نیک برد خود را فریفته است . [نهج البلاغه]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الشهدا

رضا مثل همیشه در خیالاتش سیر می کرد و راه میرفت؛ سرش پایین بود. آن قدر این راه را رفته بود و آمده بود که احتیاجی به دیدن نداشت. مقصدش همان بوستان خلوت نزدیک خانه بود. همان جایی که پناه و تسکین تنهایی هاش به شمار میرفت.وارد شد همان گوشه خلوت همیشگی نشست. هندزفری را به گوشی وصل کرد و در گوشش گذاشت. فایلهای مختلف صوتی را رد کرد تا رسید به روضه ها. دکمه شروع را زد و غرق عشق بازی شد

بار اولش نبود که به این بوستان می آمد. خلوت بود و مخصوص اهالی محل. غریبه ای به اینجا نمی آمد. هم محل ها هم او را شناخته بودند. نور ایمانی که از وجودش می تراوید همه را شیفته اش کرده بود. هفته ای چند بار جوانی را میدیدند که نور مجسم بود. می آمد گوشه ای می نشست و به چیزی گوش میکرد. همگی موقع قدم زدن در بوستان به او که میرسند انگار که وارد زیارت خانه ای شده باشند عوض می شدند. سرها پایین می افتاد و صدا ها خاموش می شد. هیچ کس را یارای به هم زدن خلوت این جوان نبود. هیچ کس حتی به فکرش هم نمیرسید که از او سوالی بکند. میگذاشتند تا در این عشق مقدس غرق شود. برایش چه قصه ها که نساخته بودند. همه می خواستند بدانند آن شاهدخت خوشبخت کیست که این چنین دلبری کرده؟اما امروز حکایت دیگری بود. امروز ار آرامش همیشگی او خبری نبود. لی قراری اش را همه فهمیده بودند

حالش امروز تعریفی نداشت.دلش از نامردی دوستی شکسته بود. در این چند ماه از اغیار بی مهری زیاد دیده بود. ماجراهای سیاسی این روزها بسیار آزارش داده بود.اما حکایت امروزش چیز دیگری بود. قلب بی قرارش طلب روضه میکرد. برای همین راهی خلوت همیشگی شده بود. فهمیده بود که دیگران متوجه قرار همیشگی اش شده اند اما برایش مهم نبود.همین که مزاحمش نمیشدند کافی بود که هر وقت خسته میشد و کم می آورد راهی بوستان شود.

روضه خوان در گوشش می خواند و می خواند. کلمات همچون خنجری قلبش را میشکافت. قرار نشستن نداشت؛ ایستاد؛ باز هم آرام نشد.چند قدم به راست رفت و چند قدم به چپ. بی فایده بود. جانش فریادی را طلب میکرد. کلمات روضه را منقطع می شنید. عَلَم.......خیمه........غارت.............زینب/زینب/زینب/زینب.........شرم؛ شرمِ نبودن؛ شرمِ تنهایی بانو وجودش را پر کرد میخواست فریاد بزند؛ می خواست پریبان چاک کند. میخواست بی توجه اطراف بر سر و صورت بکوبد که صدای بلند خنده دخترکی او را به خود آورد. سر بلند کرد. عروسکی دید که خود را آراسته بود. با تلفن همراهش صحبت می کرد و میرفت. غریبه بود و برای همین بیشتر در معرض توجه. پسرهای معلوم الحال محل از حالا مشغول ...........بودند.حتی شرم میکرد در ذهنش اسمی بر رذالت آنها بگذارد. سرش را پایین انداخت. نفهمید چه شد که خنده های آزارنده دخترک تبدیل به فریادهای اعتراض شد.سر که بلند کرد دید که جمع پسرها از خلوتی پارک استفاده کرده اند و دخترک را احاطه؛ مشغول  همان شوخی های همیشگی. صدای فریاد دختر هم در ذهنش تصنعی بیش نبود. اصلا خود را آراسته بود که به چشم بیاید. اما غیرتش تاب نیاورد.......کلمات روضه در ذهنش تکرار شد.خیمه.............زینب............زینب...........زینب

بلند شد و با شتاب و تحکم به سمت شان رفت. بارها این طرز راه رفتن ترس را در دل......کاشته بود.اما این بار این ها جری شده بودند و البته حال نزار او هم آنها را جری تر میکرد. دخترک کنار رفت و به تماشا ایستاد. سه نفری به سرش ریختند و حتی نگذاشتند که دهان باز کند؛ اجازه ندادند که سخنی بگوید. برق چاقو را دید و سوزش قلبش را حس کرد. دیگر چیزی نفهمید. دیگر چیزی نفهمید. به زمین افتاد.خون سرخش زمین را رنگین کرد. پسرها از ترس فرار کردند و دخترک هم به دنبالشان.هنوز شماره ای نگرفته بود پس نباید رهایشان میکرد!

مردم جمع شدند. یکی به اورژانس زنگ زد. زن ها بی صدا گریه می کردند و مردها سر تکان میدادند. کسی نمیدانست چه باید بکند. همه با دستپاچگی منتظر آمبولانس بودند. در این بین جوانکی به سمتش رفت. گوشی هندز فری را که حالا کنار بدن پرخون رضا روی زمین افتاده بود برداشت و گوش داد. بالاخره می فهمید این نوای عاشقانه چیست؟ همان نوایی که چشمان این غریبه خاموش را مثل دو ستاره پر نور میکرد. نوا شروع به خواندن کرد:

عباااس ای گل عالم پسند من..........عباااااس ای سوار قد بلند من

بلند شد. غرق بهت.باور نمیکرد که هنوز هم چنین عشقی ممکن باشد. دعا کرد که غریبه زنده بماند چون عالم به وجود کسانی مثل او احتیاج داشت. اما درکش از این فراتر نرفت. صدای امبولانس جوانک را به خود آورد. هندز فری را رو زمین گذاشت و رفت. مردم هم کم کم متفرق شدند. آخرین صحنه که دیدند پزشکان اورژانس بودند که با تاسف سر تکان میدادند.............

=====================

پ.ن: سلام به همه/  عزاداری ها قبول/ادعایی در نوشتن ندارم. این کلمات در ذهنم بودند و مرا به نوشتن فرمان دادند. اگر با این نوشته پر نقص وققتان را گرفتم به بزرگی خود ببخشید






::: چهارشنبه 89/9/24 ::: ساعت 7:8 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر