سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه خود را بشناسد، به غایت هر شناخت و دانشی رسیده است . [امام علی علیه السلام]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الشهدا
سیده خانوم توی حیاط نشسته بود.روی صندلی کوچکی که گاهی همدم خستگی های روزانه ش بود. داشت به خالی بودن خونه فکر میکرد، با اینکه خانواده شلوغی بودن، خلوتی خونه آزارش میداد. از وقتی
که جنگ شروع شده بود همیشه یکی از بچه ها چبهه بود و با وجودی که بقیه کنارش بودن خونه همیشه
خالی به نطر میرسید.


ذهنش داشت در گذشته ها سیر میکرد. به بزرگ شدن و قد کشیدن بچه ها به اینکه چه لذتی داشت وقتی پنج تایی با هم راه میرفتن.کنار هم شونه به شونه. به اینکه مدتی بود باهم ندیده بودشون. به اینکه دخترها تازگیا خیلی کم میخندیدن.شاید سواد چندانی نداشت اما پژمردن روحیه شاد اون ها رو خیلی خوب حس میکرد قلب مهربان مادرانه ش از یک طرف برای رنج دخترها می تپید و از طرف دیگه نگران پسر ها بود.مدتها بود که نگرانی همراه همیشگیش بود. با خودش فکر کرد ای کاش میشد مطمئن بود که خطری نیست اما همیشه بودن ترکش هایی که روانه میشدن یا تیرهایی که به هدف میخوردن. همیشه حتی در شبهایی که به ظاهر آروم بود، بودن خمپاره هایی که .....
 

با خودش فکر کرد مادر بودن در زمان جنگ چقدر سخته .  چقدر باید صبور بود ........اما  با این حال خوشحال بود و احساس غرور میکرد . خوشحال بود که بچه هاش برای اینکه روانه جبهه بشن مشتاق بودن. خوشحال بود که بچه هاش شجاعن و مثل عده ای با هزار بهانه از جنگیدن طفره نمیرن........

دلش شور میزد ... چنین چیزی سابقه نداشت اما دلش به شدت برای محسن نگران بود.سابقه نداشت چون رضا با شلوغ بازیاش ،محمد با محبت آرومش و علی و حسین با آوردن نوه ها دلش رو قرص میکردن.اما امروز طور دیگه ای بود.شاید چون از صبح چندین بار صدای محسن رو شنیده بود که صداش میکرد

حیاط خیلی زیبا بود. آفتاب داشت با درختا بازی میکرد و سایه میساخت. اما حواس سیده خانوم به آرامش گنگ توی خونه بود. چیزی مثل آرامش قبل از شروع بارون تند بهاری دیروز .حسی مثل انتظار وقوع یه حادثه....... تلفن زنگ زد. صدای محمد رو شنید که جواب داد.چند دقیقه ای نگذشته بود که
محمد با شتاب اومد توی حیاط با عجله کفشش رو پوشید وخواست بره که سیده خانوم طاقت نیاورد و پاشد،جلوش رو
گرفت؛ پرسید:محمدم چی شده؟ محمد دستپاچه جواب داد:هیچ. اما فقط یک بارِ دیگه پرسیدن کافی بود که محمد جواب بده محسن مجروح شده  و بیمارستانه، گفتن جدی نیست، من میرم یه سر میزنم از حالش که مطمئن شدم میام دنبال شما که ببرمتون بیمارستان تا ببینیدش

نفس سیده خانوم گرفت،زانوهاش خم شد، اما زیرلب ذکری گفت محکم و استوار  یستاد،هر چند خوب میدانست که محمد داره دروغ میگه اما به روی خودش نیاورد، برای پنهان کردن اضطرابش با لحن پرشتابی گفت دیر نکنی، زود بیا.... بعد ذهنش پر کشید سمت محسن با غصه فکر کرد جونم درآد الان بچه م چه میکشه یعنی؟؟؟

هر طور که بود محمد رو ورانه کرد کمی نشست ........ با خودش خلوت کرد و بعد اولین کاری که کرد این بود که به دختر بزرگش زنگ زد که از شهرستان روانه تهران بشه.شاید فرصتی نباشه برای خداحافظی.........

ادامه دارد.........






  • کلمات کلیدی :

  • ::: دوشنبه 89/7/26 ::: ساعت 3:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر