سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، خونخواهِ [بحقّ] است و خونخواهی [بحق] را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الشهدا

قلبش مثل پرنده توی قفس میخورد به در و دیوار دلش. دست و دلش به کار نمیرفت. لباس هارو تند و تند چید توی چمدون. بچه هاناراحتی ش رو حس کرده بودن و مثل جوجه کوچولوهای وحشت زده دور و برش میپلکیدن

تمام راه تا تهران ذکر گفت و ذکر گفت و ذکر گفت..... لبهاش خشک بود از حرکت مداوم اما میلی به آب نداشت ......راه خیلی طولانی شده بود.حتی دیدن حرم پاک حضرت فاطمه معصومه کمکش نکرد.هنوز مانده بود برسن به تهران و عجیب بود که این بار آنقدر از دونستن حقیقت واهمه داشت که دوست نداشت برسن به خونه.این اولین بار بود که آرزو می کرد حالاحالاها توی راه باشن.اما بالاخره وارد شهر شدن.خیابونا رو یکی یکی رد کردن و رسیدن به سر کوچه.از اون درخت کوچولوی همیشگی که بی اجازه وسط کوچه سبز شده بود دیگه خبری نبود.دلش گرفت.درخت همیشه براش معنای رسیدن به خونه بود.  نبودن درخت توی دلش رو خالی کرد .به خودش نهیب زد . چند دقیقه ای طول کشید تا پارک کردن و پیاده شدن .در زدن و وارد شدن.چراغ ها روشن بودن ،اما خونه تاریک.شاید هم این قلب اون بود که تاریک و نگران بود..........وضع بقیه هم مثل خودش بود. همه نگران و دلشکسته بودن.از بقیه شنید که گلوله بخشی از مغز رو کاملا از بین برده و پزشکا امیدی به زنده موندن محسن
ندارن...آروم آروم میگفتن که دکترا میگن اگر هم زنده بمونه یه زندگی گیاهی داره.... نه درکی، نه حرکتی....هیچ

سه تایی با هم رفتن بیمارستان.... قلبهای نگران خواهرانه شان با رنجی سرشار می تپید.ساکت بودند و در سکوت به هم درس صبر میدادند..... جلوی در ورودی از ماشین پیاده شدن و رفتن تو.......چقدر که راه تا رسیدن به ساختمون بیمارستان طولانی بود..... محمد داخل ساختمون منتظرشون بود. شماره اتاق و طبقه رو که  بهشون داد، رفت تا داروخانه های تهران رو دنبال داروی نایاب بالا و پایین کنه. رسیدن به آسانسور. هر چه فکر میکرد نمیتونست سوار آسانسور بشه. حتی یک لحظه دیر تر
دیدن محسن توی اون وضعیت یک لحظه بود. دید که بقیه هم مثل خودش به سمت پله ها کشیده
میشن........سیده خانوم قبلا رفته بود بالا و او حالا داشت تصور میکرد بالا چه خبره.اما هرگز آمادگی صحنه پیش رو نداشت.......سکوت مخصوص بیمارستان همه جا شنیده می شد.

دنبال مادر گشت و خیلی زود پیداش کرد.......سیده خانوم داشت آماده میشد که بره توی اتاق مراقبتای ویژه. اصرار رضا که کادر درمان اون رو به عنوان پزشک و امدادگر پر سرو صدای منطقه میشناختن باعث شده بود که به مادر اجازه  داخل رفتن بدن. سه تایی ایستادن به تماشا........ دلشون میخواست ببینن محسن با حس کردن حضور مادر چشم باز میکنه و لبخند میزنه. ......اما  بعد با خودش فکر کرد چه تماشایی؟  محسن اگر میتوانست تا حالا بلند شده بود. باور کرد که محسن .......تحمل
دیدن رنج مادر رو نداشت سرش رو انداخت پایین..........اما صداها رو که میشنید!!......واااااااای یا زهرا! این چه صدایی بود؟ دید ..... شنید........ ولی ای کاش که نمیدید و نمیشنید..... محسن با وجود اینکه کلی تجهیزات بهش وصل بود با حس کردن حضور مادر به شدت میلرزید. تشنج کرده بود و البته با لحن محزونی قرآن میخوند...... عجیب بود، تلخ، جگرش داشت میسوخت. اما خدا صبوری رو برای چه افریده بود؟ جز برای صبر کردن؟ تازه فهمید که روزهای سخت ماجرا مونده که از راه برسه......... فهمید که قصه خون دل خوردن حالا حالاها ادامه داره


ادامه دارد......

 

 





  • کلمات کلیدی :

  • ::: چهارشنبه 89/7/28 ::: ساعت 10:17 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    صلی الله علیک یا اصالح المهدی
    سلام بر مولای پاک همه زیبایی ها، سلام بر آقای جوان همه جوانیها
    سلام بر مهدی ستاره درخشان وعده داده شده.که تو خود گفتی من مایه امن زمینیانم.هم چنانکه ستاره ها مایه امن آسمان اند
    مولای مهربانم امشب دلخوشم به دو عید و آمده ام برای تبریک
    اول مولود موفور السرور امام هشتم.امام رئوف.فخر ایران اسلامی، آقا علی بن موسی الرضا و
    دوم حماسه تکریم نائب بر حقت در شهر خون و قیام شهر قم. و چه زیبا این دو با نسبت خواهرانه ای به هم پیوند خورده اند.
    مولای خوبم
    قلب ما بسیجیان روح الله از این دو عید بزرگ سرشار از شور و سر مستی است. خوشحالیم از اینکه در روز مولود با سعادت خورشید دهم اهل البیت، فرزند پاک سلاله زهرا (س)، همچون عقیق درخشانی در حلقه ارادت مردمانی پاک در آغوش گرفته شد و جلوه دیگری از عظمت و مجد ایران اسلامی آفریده شد. و من به این فکر میکنم: وقتی ما  که چیزی از پشت پرده هستی نمیدانیم به این شدت خوشحالیم، شما که میدانی این ارادت . ایمان و باور جمعی ما به ولایت چقدر فرجت را به ظهور نزدیکتر میکند چگونه شکر این نعمت را به جا می آوری؟ چرا که تو خودت از ما به آمدن مشتاقتری
    مگر نه اینکه برای ما اهالی اسلام سیاست و دیانت یکی است؟ امشب آمده ام سیاسی بنویسم
    مولا، تو خود به خوبی دیدی که ما ولی فقیه زمان، نائب بر حقت، این فرزند پاک فاطمه را تنها نگذاشتیم.مولا تو خود شاهد بودی که ما در میان این همه راه های فریبنده، راه درخشان نجات را یافتیم و ولی زمان خود را تنها نگذاشتیم
    و من میبینم که آنها که دچار عجب و غرور و خود بزرگ بینی شده بودند و گمان می کردند ما اجازه مصادره ارزشهای انقلاب را به آنها میدهیم؛ این روز ها چگونه در هزار پستو جهیده اند و با وحشت در انتظار لحظه ای هستند که دستور صریح ولی امر مسلمین به برخورد با آنها تعلق گیرد و در آن روز ما جملگی مشتهایی خواهیم شد که بر آن دهان ناپاکی فرود می آید که به خود اجازه اهانت به نایبت را داه بود . اما تا آن روز ما تسلیم امر ولی، فهرست وظایف روزانه خود را بررسی میکنیم و با وضو برای اعتلای جمهوری اسلامی ایران تلاش میکنیم
    ما به ین اسمهای در حال فراموشی ثابت میکنیم آنچه این مهدِ تمدنِ شهادت طلبی را زنده نگه می دارد نه اسم های آنها که رسم ما جوانهای مبارز شهادت طلب است. ما به همه دنیا نشان خواهیم داد که پیش از آنکه آنها ما را تحریم کنند ما انها و دوستانشان و دوستان ِ دوستانشان را در لفافه ای از بی اعنتایی و بی ارزشی پیچانده ایم و در زباله دان تاریخ به فراموشی سپرده ایم
    باور دارم که حتی اگر روزی در این عالم نباشم انعکاس این روحیه ظلم ستیزی که از دین روشن محمد (ص) به ارث برده ام دنیا را روشن خواهد کرد .
    باور دارم که رمز ورود به کلمه لا اله الا الله ولایت است و در این زمانه غیبت دلخوشم به مریدی رهبری بی نظیر در تقوا، ایمان ، عمل صالح و عدالت
    باور دارم که با تمسک به ولایت فقیه راه نجات را یافته ام و ایمان قلبی ام این است که آدم ها در این پهن دشت هستی دو دسته اند:
    عاشقان سید علی الحسینی الخامنه ای
    و
    دیگران
    مولای من تو خود به قلب من آگاهی و میدانی به جز عشق به ولایت و باور راستین به حقانیت آقا سید علی ستاره دیگری در قلبم نمیدرخشد. تو خود از میان کلمات نگفته عشق مرا دریاب . میان من و خدا واسطه شو تا از عمر من کم کند و به عمر ارزشمند مولای مطهرم بیفزاید




  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/7/27 ::: ساعت 10:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    سلام برای دیدن سهم قرآنتون به ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنجا مراجعه کنید
    بر اثر یه اشتباه که نمیدونم چطوری اتفاق افتاد چند تا از یاد اشتها حذف شد
    شرمنده نظرات قشنگ شما شدم




  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/7/27 ::: ساعت 6:0 صبح :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    سیده خانوم توی حیاط نشسته بود.روی صندلی کوچکی که گاهی همدم خستگی های روزانه ش بود. داشت به خالی بودن خونه فکر میکرد، با اینکه خانواده شلوغی بودن، خلوتی خونه آزارش میداد. از وقتی
    که جنگ شروع شده بود همیشه یکی از بچه ها چبهه بود و با وجودی که بقیه کنارش بودن خونه همیشه
    خالی به نطر میرسید.


    ذهنش داشت در گذشته ها سیر میکرد. به بزرگ شدن و قد کشیدن بچه ها به اینکه چه لذتی داشت وقتی پنج تایی با هم راه میرفتن.کنار هم شونه به شونه. به اینکه مدتی بود باهم ندیده بودشون. به اینکه دخترها تازگیا خیلی کم میخندیدن.شاید سواد چندانی نداشت اما پژمردن روحیه شاد اون ها رو خیلی خوب حس میکرد قلب مهربان مادرانه ش از یک طرف برای رنج دخترها می تپید و از طرف دیگه نگران پسر ها بود.مدتها بود که نگرانی همراه همیشگیش بود. با خودش فکر کرد ای کاش میشد مطمئن بود که خطری نیست اما همیشه بودن ترکش هایی که روانه میشدن یا تیرهایی که به هدف میخوردن. همیشه حتی در شبهایی که به ظاهر آروم بود، بودن خمپاره هایی که .....
     

    با خودش فکر کرد مادر بودن در زمان جنگ چقدر سخته .  چقدر باید صبور بود ........اما  با این حال خوشحال بود و احساس غرور میکرد . خوشحال بود که بچه هاش برای اینکه روانه جبهه بشن مشتاق بودن. خوشحال بود که بچه هاش شجاعن و مثل عده ای با هزار بهانه از جنگیدن طفره نمیرن........

    دلش شور میزد ... چنین چیزی سابقه نداشت اما دلش به شدت برای محسن نگران بود.سابقه نداشت چون رضا با شلوغ بازیاش ،محمد با محبت آرومش و علی و حسین با آوردن نوه ها دلش رو قرص میکردن.اما امروز طور دیگه ای بود.شاید چون از صبح چندین بار صدای محسن رو شنیده بود که صداش میکرد

    حیاط خیلی زیبا بود. آفتاب داشت با درختا بازی میکرد و سایه میساخت. اما حواس سیده خانوم به آرامش گنگ توی خونه بود. چیزی مثل آرامش قبل از شروع بارون تند بهاری دیروز .حسی مثل انتظار وقوع یه حادثه....... تلفن زنگ زد. صدای محمد رو شنید که جواب داد.چند دقیقه ای نگذشته بود که
    محمد با شتاب اومد توی حیاط با عجله کفشش رو پوشید وخواست بره که سیده خانوم طاقت نیاورد و پاشد،جلوش رو
    گرفت؛ پرسید:محمدم چی شده؟ محمد دستپاچه جواب داد:هیچ. اما فقط یک بارِ دیگه پرسیدن کافی بود که محمد جواب بده محسن مجروح شده  و بیمارستانه، گفتن جدی نیست، من میرم یه سر میزنم از حالش که مطمئن شدم میام دنبال شما که ببرمتون بیمارستان تا ببینیدش

    نفس سیده خانوم گرفت،زانوهاش خم شد، اما زیرلب ذکری گفت محکم و استوار  یستاد،هر چند خوب میدانست که محمد داره دروغ میگه اما به روی خودش نیاورد، برای پنهان کردن اضطرابش با لحن پرشتابی گفت دیر نکنی، زود بیا.... بعد ذهنش پر کشید سمت محسن با غصه فکر کرد جونم درآد الان بچه م چه میکشه یعنی؟؟؟

    هر طور که بود محمد رو ورانه کرد کمی نشست ........ با خودش خلوت کرد و بعد اولین کاری که کرد این بود که به دختر بزرگش زنگ زد که از شهرستان روانه تهران بشه.شاید فرصتی نباشه برای خداحافظی.........

    ادامه دارد.........






  • کلمات کلیدی :

  • ::: دوشنبه 89/7/26 ::: ساعت 3:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    سلام قولا من رب الرحیم
    برای من آسمان یعنی دو چشم.یعنی یک نگاه ..........برای من آسمان یعنی دو چشم. یعنی یک نگاه. یعنی نگاه تو
    برای من آسمان یعنی اینکه تو هستی. بودی و همیشه خواهی بود...........برای من 22 سال است که آسمان یعنی سایه حضور تو و برای بودن زیر سایه آدم های بزرگ باید بزرگ شوی و گاهی این بزرگی چه سخت است
    برای من 22 سال است که آسمان یعنی صبر....... یعنی انتخاب،یعنی تصمیم .................. .و تصمیم یعنی بودن ...... و گاهی بودن یعنی چشم پوشیدن ....... یعنی انکار.......گاهی بودن یعنی محبت یعنی تولی و گاهی بودن یعنی برائت یعنی تبری
    پس هستم برای حفظ حرمت نگاه تو
    دوست دوستانت و دشمن دشمنانت
    هر چند این روزها زیاد به این فکر میکنم که:
    آسمان بار امانت نتوانست کشید
    قرعه فال به نام من دیوانه زدند
    من دیوانه بودن را به بی خبر بودن ترجیح می دهم.....من اینگونه بودن را به جلبک بودن ترجیح میدهم.......من تنهایی با تو بودن را به محبوب بودن ترجیح می دهم....... اصلا من
    پر کشیدن و شهادت را به ماندن و بودن ترجیح میدهم
    سفارشم را پیش خدا بکن
    شاید مثل خودت
    شهید شدم

     




  • کلمات کلیدی :

  • ::: پنج شنبه 89/7/22 ::: ساعت 10:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر

    بسم رب الشهدا

    کنار خاکریز نشسته بود. روی موهای سیاهِ براق و لختش خاک زیادی نشسته بود و چشمای دوست داشتنی ش از خستگی پر خون شده بود. با پنجه پا خاکهارو جابه جا می کرد. به شدت مشغول فکرکردن بود. همرزمش که یواشکی نگاهش میکرد به خودش گفت: این محسن هم انگار رفتنی شده. عجب نوری توی صورتشه.....

    محسن اما بی خبر از همه جا دلش هوای خونه کرده بود.نمیدونست چرا؟ اما خاطرات بچگی جلوی چشمش رژه میرفت.یادش افتاده بود به دنبال هم دویدنا توی حیاط با داداش رضا، یادش افتاده بود به وقتایی که بچه های عمو سعید و حسین  بهشون اضافه میشدن و چه اتیشی که نمیسوزوندن.دلش برای همه خیلی تنگ بود. برق رویاها چشمش رو متلالا میکرد . داشت به همه چیزایی فکر میکرد که گذاشته بود پشت سر، برای اینکه اینجا باشه؛همه عجیب بهش نزدیک بودن. انقدر که حس میکرد اگه دست دراز کنه میتونه دست آقا رو بگیره و ببوسه

     سرش پایین بود و نامردی رو که با سیمینوف از خاکریز رو برو مراقبش بود نمیدید؛ اما اون نامرد کارش رو خوب بلد بود؛ سلاح مجهزش کارش رو آسون میکرد. فقط یک حرکت سر لازم بود.فرصت خیلی زود فراهم شد؛ کسی محسن رو صدا کرد و او سرش بلند کرد ببینه کی کارش داره و بعد مشغول صحبت شد.همین برای دشمن روبرو کافی بود.گیجگاهش رو هدف گرفت .خوب تنظیم کرد. شاید زیر لب یا الله غلیظی هم گفت و شلیک کرد

    محسن دیگه چیزی نفهمید؛ جز  حضور دست معجزه ای که همه  خاطراتش رو با خودش برد. گیجگاهش سوخت، آتش گرفت و او همانجا کنار خاکریز آروم گرفت. نه از خروش بچه ها چیزی فهمید و نه از انتقالش به تهران

     آرام آرام تمرین شهادت میکرد انگار........

     

    ادامه دارد

    =============================================================

    این است مرامنامه من

    اخیرا یکی از عزیزتزین انسان های عالم کتابی به من هدیه کرده به نام اسرار آل محمد (ص) ، امروز به نام بلند رسول الله متوسل شدم و بازش کردم برای اینکه چراغ راهم باشه. این آمد:

    قال امیر المومنین:

    بدانید که ایمان بر چهار پایه بنا شده است:یقین، صبر، عدل و جهاد

    یقین بر چهار شعبه است:شوق و ترس و زهد و انتظار

    صبر بر چهار شعبه است: بصیرت در فهم و درک، تاویل و تبیین حکمت، شناخت عبرتها، سنن پیشینان

    عدل بر چهار شعبه است: پیچیده های فهم، پوشش علم، شکوفه حکتها، باغ حلم

    جهاد بر چهار شعبه است: امر به معروف و نهی از منکر، راستگویی در جاهای مختلف، غضب به خاطر خدا و بغض و عداوت با فسقین

    برای من که مناسب حال بود.میخواهم از این به بعد با این روش جلو بروم. هرچند تلاشم غیر از این نبوده اما حالا در خانه ام سند مکتوبی دارم که باد به آن عمل کنم. بد نیست اگر همه بچه های عرصه مجازی برای خود مرامنامه ای داشته باشند.اینطور نیست؟





  • کلمات کلیدی :

  • ::: چهارشنبه 89/7/21 ::: ساعت 7:11 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر

    بسم رب الشهدا             

    این اولین سلام من از خانه جدید است و شرو ع
    میکنم سلامم را با الفاظی که به متبرک بودن انها باور دارم

    سلام
    علی آل یاسین
     

    اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا داعیَ اللهِ
    وَ ربّانیَّ آیاتِه،اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بابَ اللهِ وَ دیّانَ دینِه، اَلسَّلامُ
    عَلیکَ یا خَلیفةَ اللهِ وَ ناصِرَ حَقِّه،

    سلام بر تو، ای دعوت کننده‌ی به سوی
    خدا، و دانای بزرگ آیات او،سلام بر تو، ای دروازه‌ی‌ (سرای رحمتِ) خدا و (ای) داور
    دین او،سلام بر تو، ای جانشین خدا و یاری کننده‌ی حق او

    اَلسَّلامُ
    عَلیکَ یا حُجَّةَ اللهِ وَ دلیلَ إرادَتِه، اَلسَّلامُ عَلیکَ یا تالیَ کِتابِ
    اللهِ وَ تَرجُمانَه،اَلسَّلامُ عَلَیکَ فی آناءِ لَیلِکَ وَ أطرافِ نَهارِکُ

    سلام بر تو، ای حجّت خدا و (نشانگر
    و) راهنمای اراده‌ی او، سلام بر تو، ای تلاوت کننده‌ی کتاب خدا و روشنگر آن،سلام
    بر تو، در تمام لحظه‌های شبانه‌ات و ساعت‌های روزت

    اَلسَّلامُ
    عَلَیکَ یا بَقیَّةَ اللهِ فی أرضِه،اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا میثاقَ اللهِ الَّذی
    أخَذَهُ وَ وکَّدَه، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا میثاقَ اللهِ الَّذی أخَذَهُ وَ
    وکَّدَه

    سلام بر تو، ای باقی‌نهاده‌ی‌ خدا در
    زمین، سلام بر تو، ای میثاق خداوند که بر آن پیمان گرفته و استوارش ساخته است،

    سلام بر تو، ای وعده‌ی خدا که خود آن
    را تعهّد کرده‌است

    اَلسَّلامُ عَلَیکَ أیُّهَا
    الْعَلَمُ الْمَنصوبُ وَ الْعِلمُ الْمَصبوب، وَ الْغَوثُ وَ الرَّحمَةُ
    الواسِعَة، وَعداً غَیرَ مَکذوب

    سلام بر تو، ای پرچمِ بلندِ افراشته
    و ای دانشِ ریزان ،  ای فریادرسِ (درماندگان) و ای رحمتِ گسترده،(که) وعده‌ای
    دروغ ناشدنی (است)

    مولای مهربانی ها

    چه زیباست این توصیفات. سلام بر تو که وعده حق
    خدا در زمین و پرچم افراشته او در آسمانی. و تو خود خوب میدانی که این کلمات شروع
    زیارتی است که بسیار دوستش دارم با خواندنش حس میکنم که در کنار تو
    هستم. آخر
    جز این نیست که تو همیشه رقیب و رفیق منی و این منم که از حضور روشن تو غافلم

     ای یادگار خدا بر
    زمین

    در این دهه کرامت مولود فاطمه معصومه (س) را
    ریسه کشیده ایم به میلاد دهمین خورشید اهل البیت و دلخوشیم به اینکه در این
    روزها خواسته های قلب جوانمان را با تو زمزمه کنیم

     مولای مجسم خوبی ها

    از تو میخواهم که میان من و خدا واسطه شوی تا
    روشنی بتهای زمینی و سوسوی راه های غیر خدا را در ذهنم حقیر کند و مرا بسپارد
    به دست خودت تا مرا آنطور که میپسندی تربیت کنی .........ار تو میخواهم که بخشش را
    برای من از حضرت حق مسئلت کنی و از خدا بخواهی مرا در زمره
    صالحین و یکی از  همنشینان خودت قرار دهد

    ای نشانه رحمت الهی در زمین

    به خاطر تمام غفلتها و ندانستن ها، ندیدن ها و
    بی وفایی ها از تو عذر میخواهم و دست صبر تو را در این راه پیش رو طلب میکنم. چرا
    که رای رسیدن به مقصود راه طولانی و پر خطر است و من تا سراسر یقین نباشم از سقوط
    در ترس ها و بحث ها و صداها و حرف ها امانم نیست

     





  • کلمات کلیدی :

  • ::: دوشنبه 89/7/19 ::: ساعت 11:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
       1   2      >