سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا در کار دنیا دو گونه‏اند : آن که براى دنیا کار کرد و دنیا او را از آخرتش بازداشت ، بر بازمانده‏اش از درویشى ترسان است و خود از دنیا بر خویشتن در امان . پس زندگانى خود را در سود دیگرى دربازد . و آن که در دنیا براى پس از دنیا کار کند ، پس بى آنکه کار کند بهره وى را از دنیا بسوى او تازد ، و هر دو نصیب را فراهم کرده و هر دو جهان را به دست آورده ، چنین کس را نزد خدا آبروست و هر چه از خدا خواهد از آن اوست . [نهج البلاغه]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الشهدا

سلام بر مولای مهربان شب های سه شنبه

مولای خوبیها این روزها که از راه میرسد صدای حرکت قافله حسین از بلندای تاریخ به گوش میرسد، حسین دارد میرود به سمت کربلا و ما داریم عاشقی را به شوق اشک برای حسین تجربه میکنیم.

مولای من

در این دنیای شلوغی که همه به دنبال راهی برای فراموشی اندوه خود هستند، در این ایامی که عده ای درو هم جمع می شوند و بی جهت میخندند ما همه افتخارمان به این است که در گوشه ای کنار هم جمع شویم و برای ماتم مولایمان حسین اشک بریزیم

مو لای مهربان شبهای سه شنبه

می شود امسال تو خود ضامن اشکهای ما شوی؟ می شود برای اشک ریختن ما دعا کنی؟ مولای من میشود مارا عاشق کنی؟

مولای خوبم

تنها نظری به ما کن؛ همان نگاه تو حلال مشکلاتو گشاینده گره هاست 

=======================

پ.ن: برای دیدن سهمتون به اینجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مراجعه کنید






::: سه شنبه 89/9/9 ::: ساعت 10:47 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

متن زیر را مهاجر بزرگوار به مناسبت ترور اساتید بسیجی نوشته اند و من مفتخرم که آن را با شما شریک می شوم.

«هوالحق» 

این روزها مرور تاریخ آسان شده و عینی! جبهه کفر تاب دانش مردان خدا را ندارد و مبلغین و حفاظ و مالکها و محمد بن ابی بکرها قربانی تنگ نظریش شدند. جریان کفر و نفاق امروز هم بی نصیب از رذالتهای گذشتگان خود نیست و کامش تشنه خونریزی بی گناهانی ست که جرمشان شیعه علی بودن است و طالب علم و حقیقت. خون استاد را میریزد تا مُهر تأییدی دوباره بر خباثتش بزند. در دنیای وارونه بعید نیست که مدعیان دفاع از حقوق بشر با غصب سرزمین  مردمی مظلوم به نسل کشی آنها اقدام کنند . سالهاست که گوش بشریت عادت کرده به دروغهایی از جنس مبارزه با تروریسم توسط دروغ پردازانی چون سران آمریکا و انگلیس و اسرائیل.

آهای دارندگان نا حق جایزه صلح نوبل!ای آنکه جایزه"سکس وفلسفه" شایسته ات است! پدر صدوربیانیه! نمی بینید جوانان این مرز و بوم به گناه علم جویی کشته می شوند؟ آقای راس فتنه! یک وقت بیانیه ندهی در محکومیت این عمل تروریستی که از محبت BBCمحرومت میکنند. مَثَل قدیمی "دروغگو حافظه ندارد" دامن دروغپردازان قرن را هم گرفته. روزی به بهانه مبارزه با تروریسم به عراق حمله می کند و فردایش گروهک منافقین را ،که تاریخ گواه است بر ترورهای ناجوانمردانه اش، از لیست تروریستها حذف میکند. بماند که تا کنون این پرسش بی پاسخ مانده که شما به پشتوانه کدام عملکرد صحیح ؛ خود را مدعی دفاع از حقوق بشر میدانید؟ بمباران اتمی هیروشمیا؟ جنایات ویتنام؟ افغانستان؟ غزه؟ فروش دختران جوان در فروشگاههای اسرائیل؟

 هر روز حربه ای جدید دارید برای استعمار بیشتر ملتها. دلتان برای ایام برده داری پدرانتان تنگ شده؟ ساخت احتمالی بمب اتم را بهانه کرده اید تا از دستیابی ایران به انرژی ای که او را بی نیاز میکند از دول منفوری چون شما، ممانعت کنید . شاید حربه های شما در قبال دیگر ملتها کارساز باشد اما در برابر ایران که از پشتوانه رهبری ولایت فقیه برخوردار است کم آوردید و ذات منفورتان نمایان تر شد. وقتی بهانه مخالفتتان دستیابی به سلاح اتمی است و به موازات آن دانشمندان را ترور میکنید یعنی شما در پروژه توقف غنی سازی اورانیوم شکست خورده اید. یعنی آقاییِ خود ساخته شما بر دنیا به پایان رسیده. یعنی حرکت علمی جوانان ما در راستای اهداف نظام و منویات رهبریست که اینگونه بر آشفته اید . چرا که هنوز هم معتقدیم وقتی دشمن از ما تعریف کند روز عزای ماست. "بکشید ما را ملت بیدارتر می شود. " طنین این جمله هنوز هم در دالانهای تاریخ جریان دارد و نوزادان این خاک، قرین با رسای زیبای اذان با آن آشنا می شوند، چرا که مکتب شیعه با شهادت رابطه ای به غایت محکم دارد. ملتی که شهادت از کودکی به او آموخته شده امروز شما را به زانوی ذلت در آورده که مذبوحانه کسانی را که گناهی جز کسب علم و حقیقت ندارند،  در خونشان غرق میکنید.

هر روز که میگذرد یقینم بیشتر میشود که رهبری"خامنه ای" به حق است و جز او کسی قدرت تحلیل همه جانبه اوضاع را ندارد و نمی تواند اینچنین رگ حیاتی شما را نشانه گرفته، به کسب قله های رفیع علم و فنآوری امرکند. و این جوانان عباسی اند که لبیک می گویند فرامینش را. با هر اقدام شیطانی شما ، شیر بچه های حیدر کرار هرروز بیشتر ایمان می آورند به نایب عام بودن ایشان برای حضرت صاحب الزمان . این سید علوی تبار با مدیریت بحرانش رشته های فتنه  شما را پنبه کرد و چون به محبوبیت روز افزونش واقف شدید، حلقه لندن نشین را توجیه کرده اید تا به جای انتقاد مستقیم از ایشان مواضعش را مورد نقد قرار دهند . زهی خیال باطل! مگر چشم بصیرت ملت به خواب رود..... حالا نازیبا کلامی بگوید که جنگ نرم ساخته توهم توطئه ست. با این کارها بیشتر از قبل ماهیت خودشان را آشکار می کنند و یقین ما را به درایت رهبر افزونتر. دشمن آنقدر در باورهای مادی خود غرق شده که هضم جمله ای ساده برایش مقدور نیست:" ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد"






::: دوشنبه 89/9/8 ::: ساعت 8:31 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

باز هم وضو گرفته ام و دوباره با سلام به مادر مهربان هستی زهرای مرضیه؛ میخواهم این بار، چند کلامی صحبت کنم با بانویی که اسمش برای ما بچه های حزب الله قرین حسرت و افسوس است. روی سخنم این بار نه با همسر گرانقدر شهید حمید باکری که با سرکار خانم فاطمه امیرانی است.

سرکار خانم امیرانی

من یکی از هزاران هزار دلدادگان شهدا هستم. در ذهنم نوری روشن تر و حضوری دائمی تر از شهدا نمیشناسم. این را گفتم که بدانبد اگر نقدی هم بر شما وارد باشد که هست به مقام شامخ همسر شهید شما هیچ خدشه ای وارد نخواهد کرد که شهدا مهمان خدایند و حفظ حرمت مهمان با صاحبخانه است.

سرکار خانم امیرانی

این بار شما دقیقا یعنی شما. که شما به عنوان همسر گرانقدر شهید همواره برای من محترمید. فارغ از دایره تولی و تبری شان شما_ اگر همسر شهید باکری شناخته شوید_ بالاتر از آن است که من بخواهم قضاوتی درباره شما بکنم. ومن یعنی دقیقا من.یک جوان کاملا معمولی با دغدغه های فردی ساده و نگرانی های اجتماعی و سیاسی بزرگ. یک جوان ساده حزب اللهی که ارادت به شهید و شهادت را از قصه های زمان کودکی به ارث برده؛ خوب یادم هست که مادرم اگر یک بار از آن قصه ها و مثلهای قدیمی دوست داشتنی برایم تعریف میکردند، ده بار از شهادت بانوی دو عالم برایم می گفتند و من اشک برای مادر را از بغض ناگهانی مادر در آن قصه گویی های کودکی آموخته ام. پس با افتخار می گویم که من در برابر صبر و گذشت خانواده های شهدا کوچکتر از آنم که به حساب بیایم. اما به جد می گویم که همین اظهار کوچکی به من اجازه می دهد که حالا با شما سخن بگویم

سرکار خانم امیرانی

من تصویر شما را زیاد در رسانه ملی دیده ام.بارها با نگاه شما عاشق شدم. بارها به حرف های شما دل دادم.بارها دنیا را از نگاه مردی دیدم که شما عاشقانه از او می گفتید و بارها با دلتنگی مکرر شما برای آقا حمید من هم دلتنگ شدم.اما تصویری که در طول این یک سال از شما دیدم همه این معادلات ذهنی را بهم ریخت. خیلی وقت است که من در شما فقط و فقط تصویری از فاطمه امیرانی می بینم. دیر زمانی است که تصویر شهید حمید باکری را در پوشه ای جدا در ذهنم ذخیره کرده ام. می خواهم بدانید که از نطر من شما نماینده خانواده های شهدا نیستید. میخواهم بدانید که در نظر من نسبتِ شما با شهدا همان وقتی که هم پیمان اصحاب فتنه شدید پایان یافت 

سرکار خانم امیرانی

کاری با زندگی شخصی شما ندارم. حتی کاری با شخص شما ندارم. اما در جواب این همه لینک که اسم شما را آورده و به عنوان نماینده خانواده شهدا از اسم شما برای پیشبرد اهداف فتنه استفاده کرده، باید بگویم که زهی خیال باطل. زهی خیال باطل که با اسم شهید باکری و به این شکل نزد ما به رفتارهای خود مشروعیت بدهید. که برای آنها که معنای حقیقی شهادت را درک کرده اند تشخیص اینکه کسی به رسم شهدا عمل میکند یا به اسم شهدا طمع می کند آسان است. برای انهایی هم که از شهادت تصوری ندارند شما صرفا یک گوینده اید نه بیشتر.خلاصه اینکه گمان نکنید که این عبارت خانواده شهید باعث شود که ما اشتباهات شما را نبینیم که ما هنوز هم عیار هر چیزی را بنا به توصیه اکید شهدا با ولایت فقیه می سنجیم . برای ما هر چیزی و هر کسی در طول مقام ولایت است و نه در عرض آن. هیچ کس و هیچ چیز برای ما هم ارز و هم شان ولایت نیست. همه عالم را میفروشیم به یک لبخند رهبرمان و  اگر اذن بگیریم به آتش میکشیم بنیاد آن کس را که دشمن ولایت است.شما و هم فکرانتان بدانید که هر چند برای شهدا جان میدهیم اما ذره ای ارزش برای این حرفهای بیهوده ی دشمن شاد کن قائل نیستیم. بدانید که اگر شما ارادت دوستداران شهدا را از دست بدهید هیچ چیزی در دنیا نمیتواند این خسران را جبران کند.

سرکار خانم امیرانی

من دوست دارم که شما را فقط و فقط همسر شهید باکری بدانم. من دوست دارم با دلتنگی شما برای آقا حمید گریه کنم و با خاطره دیدن آقا حمید بعد از ماهها اشک شوق بریزم.پس بگذارید حرف آخر این باشد

همسر گرانقدر شهید حمید باکری

دلم خیلی خیلی خیلی برای شما تنگ شده است. لطفا برگردید به دامان پر مهر ولایت. برگردید به دایره تولای بچه های حزب الله. حذر کنید از دشمنان ولایت که دشمنان شهدا هم هستند. من هنوز هم نگاه پر مهر شما را در کنار نگاه پر صلابت شهید باکری جستجو میکنم

من هنوز دلتنگم. دلتنگ نگاهی که شهدا آن را دوست دارند.

 






::: یکشنبه 89/9/7 ::: ساعت 10:25 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

سلام علیکم جمیعا

قبلا سه روایت از یک ماجرا را ذکر کردم. قول داده بودم که باز هم روایتی بنویسم.به دلایلی عقب افتاد و به اینجا کشید. برای خود تحویل گیری! و همینطور به این دلیل که ماجرا به یادتان بیاید اینجا سه روایت دیگر را قرار میدهم.(این هم تلاش مستمر من برای صحبت به زبان معیار)

روایت اول / روایت دوم / روایت سوم

این هم روایت چهارم: معصومه، ربع قرن بعد

معصومه خسته، گوشه اتاق پشت میزش نشسته بود. جسمش که نه روحش از این همه تلاش خسته شده بود. با خود میگفت که دیگر طاقتم طاق شده.با خود میگفت که گیرم که من هم چیزی نوشتم، گیرم که حرفم را زدم، مگر اثری هم دارد که بخواهم ادامه بدهم. در این دنیای شلوغ برای که اهمیت دارد که من چه میگویم و چه میکنم. سرش پایین بود و به شدت مشغول فکر کردن. اما انگار کسی صدایش کرده باشد، سر بلند کرد و به قاب عکس روی طاقچه نگاه کرد. چهره آشنایی داشت از دورن حصار فلزی قاب میپاییدش. کسی داشت نگاهش میکرد.کسی که  همیشه بود.زنده تر از همه. موثرتر و کمک دهنده تر از هر کس دیگر.کسی که بود و نبود.دایی محسن از پشت شیشه قاب عکس به او لبخند میزد. 

خاطرات قدیمی به ذهنش هجوم آورد. خاطراتی که شفاف نبودند اما قدرت داشتند. آنقدر که در همه این سالها بهانه حرکتش شده بودند.آنقدر که در همه این سالها چراغهای روشن راهش بودند.یادش افتاد به 25 سال پیش، وقتی خیلی خیلی کوچک بود. یادش افتاد به آن تماس تلفنی مادربزرگ که ناگهان همه چیز را به هم ریخته بود. همان تماسی که آفتاب نگاه مادر را با خود برده بود و خانه را تاریک کرده بود. یادش افتاد مادر با چه نگرانی ای چمدان را بست.یادش به راه طولانی خانه تا تهران افتاد و روزهایی که مادرِ همیشه مهربان او رو میسپرد به دایی رضا و میرفت بیمارستان. یادش افتاد به آن روزهای طولانی که مادربزرگ و خاله ها دائم سر سجاده مشغول دعا بودند......یادش افتاد به آن روزهایی که فقط خدا بود و دیگر هیچ نبود

چیز زیادی به یاد نمی آورد از آن روزها. به جز چند تصویر کوتاه اما مانا. خوب یادش بود که وقتی دایی محسن به هوش آمد با بابا برای دیدنش رفت و خوب تر یادش بود که از دیدن چهره رنگ پریده و موهای تراشیده دایی چه ترسیده بود.انتظار داشت که همان دایی خوش تیپ با موهای انبوه مشکیِ لخت و براق به او لبخند بزند اما چهره تکیده پر دردی را میدید و دستی را که به نشانه سلام و پیروزی بالا رفته بود..........هنوز هم با وجود شهادت دایی وقتی عکس آن روزها را میدید دلش میگرفت...... عجیب بود اما خاطره ها مثل دانه های تسبیح در ذهنش می لغزیدند و کنار هم می نشستند. یادش آمد بعضی صبح ها که خانه پدر بزرگ بودند با چه مصیبتی دایی محسن را از خواب بیدار می کردند. دایی مهربانش به لطف مسکن هایی که می خورد خواب سنگینی داشت که حتی بوسه های سبک او خوابش را نمی شکست. یادش آمد به تشنج های گاه و بیگاه دایی. یادش آمد به آن روز خجسته چند سال بعد. همان روز فروردین 67 که عطر پرواز همیشگی دایی محسن در خانه پیچید.یادش آمد به مراسم تشییع.یادش امد به همه آنچه از آن مراسم به یاد داشت.یادش آمد به یک شعر

گلی کم کرده ام میجویم او را؛ به هر گل میرسم میبویم او را. گل من یک نشانی در بدن داشت.یکی پیراهن پاره به تن داشت

چند دقیقه ای به همین حالت نشست.مشغول فکر. به همه سالهای پرشور نو جوانی فکر کرد، به همه سالهای پر از سوال. به رنجِ گذشتن از نوجوانی، به  وارد شدن به دانشگاه.به مسئولیتهایی که ناچار از پذیرفتن آنها بود.به انتخابهایش فکر کرد و به محدودیتهایش. به همه چیزهایی که بر انها چشم بسته بود به همه فرصتهای راحتی و فراخ که نادیده گرفته بود. به همه چیز.......... به تفاوتهای همیشگی اش با همکلاسان به رنج های همیشگی اش و به شرم درونی اش از دیدن این همه بی حجابی، به مرزهایی که شکسته شده اند و به حرمتهایی که حفظشان کرده بود........به خیلی چیزها فکر کرد.اما هنوز خسته بود و مردد.با خود میگفت که یعنی ارزشش را داشت؟ با خود میگفت که یعنی دایی محسن او را این چنین در سختی میپسندد؟ با خود میگفت یعنی نمیشود کمی اسان گرفت؟ یعنی ..................

در همین احوالات بود که تلفن زنگ زد، مادر بزرگ بود.همان سیده خانوم صبور همه این سالها.همان مادر مهربانی که حالا از یک سردردِ ساده  بچه ها بی قرار میشد، اما 8 سال یک یک بچه ها را بی اشک راهی کرده بود. همان مادر بزرگی که یک فرزندش هرگز برنگشته بود، همان بانویی یک لحظه شنیدن صدایش کافی بود که دوباره مجنون شود. همان که یک لحظه تصور چشمان مهربانش کافی بود تا لیلی این نگاه بودن را به هیچ نفروشد. با خود گفت زندگی سخت باشد یا آسان، تنگ باشد یا فراخ، تنها باشد یا نباشد، کسی او را تایید کند یا نکند، تنها و تنها یک راه درست برای زندگی هست و آن هم همین است که او در آن قدم گذاشته. سختی ها را چشیده بود اما عاشق تر شده بود. رنج ها را برده برد اما نازش را خریده بودند. میدانست که جوان است و شاداب.میدانست که باهوش است و موفق.پس خستگی را کنار زد ناامیدی را به سلاح عشق نابود کرد و یا علی گفت. یا علی گفت و عشق آغاز شد و او با این عشق مکرر دوباره و چند باره متولد شد. حالا پر از انرژی بود. پر از شور خدا. حالا برای او یک جذبه نگاه شهدا کافی بود که از اینجا تا آسمان را پیاده طی کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه

این همه گفتیم و اخر نیست این افسانه را

++++++++++++++++++++++++++

پ.ن: فاصله ای که  در نوشتن افتاد شاید باعث ایجاد شکاف در این روایتها شده باشد.اما چیزی که مسلم است حقیقت جاوید وجود مقدس شهداست. کسری های مسلم این نوشته بر میگردد به قلم ناتوان من.شما با همان نگاه های قشنگتان بخوانید این حکایت عاشقی را






::: جمعه 89/9/5 ::: ساعت 11:33 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

عید همگی مبارک/ این شعر ناب سپید تقدیم همگی شما

(سید علی موسوی گرمارودی)  

خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران

که تو را آفرید.

از تو در شگفت هم نمی توانم بود

که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:

مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد

یا بر خشتی خام.

تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت

و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت

 

***

پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای

و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته

ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی

و در جیب جبریل می نهی

و یا به فرشتگان دیگر می دهی

به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی

یا، در آوردگاه،

به شکستن بندگان بت، کمر می بستی

***

چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای

در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،

و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،

و در بازارِ تنگِ کوفه...؟

***

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم

که عمود بر زمین بایستد...

پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم

که پای افزاری وصله دار به پا کند،

و مَشکی کهنه بر دوش کشد

و بردگان را برادر باشد.

آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.

ای روشن ِ خدا

در شبهای پیوسته ی تاریخ

ای روح لیلة القدر

حتّی اذا مَطلعِ الفجر

اگر تو نه از خدایی

چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟

نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...

***

خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،

با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!

شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند

و منطق را به خود سوزی وا می دارد

***

خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند

و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید

اما:

چون از این آمیزه ی خون و اشک

جامی به هر سیاه مست دهند،

قالب تهی خواهد کرد.

***

شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد

و توفان، از خشم تو، خروش را.

کلام تو، گیاه را بارور می کند

و از نـَفـَست گل می روید

چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.

سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد

و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.

هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست

لبخند تو، اجازه ی زندگی است

هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست

***

زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود

شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد

و به روانی خون، از رگها می گذرد

و به رسایی شعر، در مغز می نشیند

و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست

***

چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.

ای دیدنی تر

گیرم به چشمخانه ی عَمّار

یا در کاسه ی سر بوذر

***

هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!

ای خرما فروشان کوفه!

ای ساربانان ساده ی روستا!

تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد

اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:

از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید

گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.

***

چگونه شمشیری زهراگین

پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید

چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!

***

به پای تو می گریم

با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق

و دیرینگی غم

برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم

با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت

گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...

***

هنگام که به همراه آفتاب

به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی

وصَولتِ حیدری را

دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی

و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد

کودکان را نشاندی

و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید

کلمات کودکانه تراوید،

آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟

در اُحُد

که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،

مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی

که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟

***

کدام وامدار ترید؟

دین به تو، یا تو بدان؟

هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست

***

دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای

هزار بار خیبری تر است

مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو

شعر سپید من، رو سیاه ماند

که در فضای تو، به بی وزنی افتاد

هر چند، کلام از تو وزن می گیرد

وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟

تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟

تو را که چون معنی نقطه مطلقی.

الله اکبر

آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟

فتبارک الله، تبارک الله

تبارک الله احسن الخالقین

خجسته باد نام خداوند

که نیکوترین آفریدگاران است

و نام تو

که نیکوترین آفریدگانی






::: چهارشنبه 89/9/3 ::: ساعت 9:19 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

مولای مهربان شبهای سه شنبه

سلام

این سفرهای هفتگی دلِ من به مسجد جمکران هم برای خودش حکایتی دارد.هر هفته که با وضو و به امید دیدار روی چون ماهت پشت مونیتور می نشینم در ذهنم مرور میشود همه خاطرات خوبی که از کودکی تا حال در ذهن دارم. شما هم که در مهربانی سرآمدی.پس من بی پیرایه با تو میگویم از آن چه در قلبم میگذرد.امشب عجیب یاد قدیم تر ها افتاده ام. وقتی چند نفری سوار اتوبوسهای قراضه مسجد می شدیم و راهی بهشت زهرا و اگر مجالی بود قم و جمکران.اتوبوس با قژقژ و دنگ و دونگ فراوان دود کنان در خیابانها پیش میرفت و ما را به میعادگاه عشق میرساند. میرفتیم به زیارت مردانی که بیش و پیش از همه منتظر بودند و عالَم انتظارشان را که دید حواله شان داد به آسمان تا هم نشین خودت باشند. و من متعجبم که وقتی این هستیِ فراخ تحمل این مردان منتظر را نداشت چطور تا به حال از بار انتظار هفت آسمان بلند خدا به زانو در نیامده و متلاشی نشده؟

امشب با یک مژده به سراغت آمده ام. البته نیک می دانم که تو به همه اسرار نهان عالم آگاهی. اما میخواهم کمی برایت ناز بیایم و عیدی بدهم به تو در آستانه عید ولایت؛ تا شاید از تو  عیدی بگیرم در روز عید. و اما شما ای مولای مهربان شب های سه شنبه؛ آماده ای برای شنیدن؟ بگویم رازم را؟ حواسم هست که باید آرام گفت این راز را. اسفند آماده کرده ام و صدقه کنار گذاشته ام.باید راز های مگو را پنهان کرد از اغیار.باید مراقب بود باید.................

اما برای تو که از همه چیزم آگاهی میگویم رازم را؛ رازم این است:

ایران اسلامی مهد دلیران و سرزمین شیران؛ همان که روزی می آیی و همان جا پرچم اسلام ناب محمدی را از دستان پاک نائبت باز میگیری مردانی دارد پر شور و زنانی دارد از جنس نور. جملگی ریشه های شجره طیبه ای هستند به اسم بسیج. همگی مجذوب تفکر ی هستند به نام بسیج و تفکر بسیج یعنی تسلیم دات حق شدن و بسیج یعنی گردآمدن تحت لوای کلمه الله..............رازم این است که تا این تفکر بسیجی هست تا ما هستیم، حسین تنها نخواهد ماند.ما شنیده ایم ندای هل من ناصر حسین را. یا نه بگذار بهتر بگویم ما هر روز میشنویم ندای هل من ناصر حسین را و هر لحظه و هر دم از خدا طلب میکنیم شهادت را.بگذار ادعاکنم تا این شهادت طلبی هست، انتظار هم هست و تا انتظار هست شوق یاری حسین زمان در قلب همه ماست. ما به یمن وجود تو مشمول نعمت اَتَم الهی شده ایم و رهبری داریم به تمامت نور و او قلبی دارد پر شور و با عشق تو منصور؛ سیمایی دارد پرنور و با نور لبخند تو محصور  .

مولای جوان ما جوانها

ما بسیجیان جان برکف ولایت رهبرمان را از جان عزیزتر دانیم و در سیاهی فتنه به روشنی جمال و نور کمال وی متوسل شدیم و طریق نجات را پیدا کردیم.خیالت تخت که تنها نمیگذاریم نائبت را و کفن پوشان در انتظار آن روزی هستیم که تو در کنار خانه کعبه نوای انالمهدی سر دهی. و تا آن روز دلخوشیم و شکر گزار نعمت بی منتهای ولایت مطلقه فقیه که بی شک مقدمه است برای حکومت مهدوی تو. از آن هفت آسمان بلند برای سلامتی مولا و سید و امام ما دعا کن که تا تقدیر الهی بر فرج تو قرار گیرد ما به او راه را می یابیم.






::: سه شنبه 89/9/2 ::: ساعت 10:55 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر

بسم رب الشهدا

سلام به همه اهالی پاک شجره طیبه بسیج

لطفا برای دیدن سهمتون برید اینجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا





  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/9/2 ::: ساعت 10:0 صبح :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    <      1   2   3   4   5      >