سلام بر مولای مهربان جمکران
امشب را به لطف خدا مهمان امام رئوف علی بن موسی الرضا هستم. بگذار که حرفهایم را این بار محرمانه برای جدت زمزمه کنم و مطمئنم که مولایم حرفهایم را به نسیم مطهر رواقهایش خواهد سپرد تا به دست تو برسد
مولا این روح مسافر امشب، هر چه دارد از توست
تو را از جان عزیزتر دانم که چراغهای رابطه ام را تو روشن میکنی
مولا دعایم کن، میخواهم که این چهل شب را به تمامت
زیارت کنم در طواف وجود مقدست
=======================================
نظرات شما: نظر
سلام علیکم جمیعا
اگر همه چیز مطابق برنامه پیش رفته باشه من الان مشهدم
روز قبل از رفتن جدول رو تنطیم کردم و تاریخ رو طوری تعیین کردم که امروز روی وبلاگ باشه
التماس دعا دارم از همگی
برای دریافت سهمتون به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنجا مراجعه کنید
امیدوارم که مشکلی پیش نیاد اما اگه نتونستید دسترسی پیدا کنید لطفا یکی از عزیزانی که میتونن به من خبر بدن تا حتما اصلاح کنم و ختم قرآن عقب نیفته
نظرات شما: نظر
سلام به همه
خدا بخواهد امروز بعد از ظهر عازم سفرم.........به لطف حق قرار است بشوم مسافر حرم امن امام رئوف، خورشید دهم اهل البیت. امشالله به یاد همه و نائب الزیاره خواهم بود.البته به شرط لیاقت
جدول ختم قرآن رو ضه مجازی رو از سر امانت داری و سفر دهم رو به دلیل تعلق خاطر به این سفرهای شبانه، پیش پیش آماده کرده ام و امیدوارم که به درستی تقدیم شود
به قید حیات دوباره پر توان و با انرژی در خدمت خواهم بود
نظرات شما: نظر
بسم رب الشهدا
قلبش مثل پرنده توی قفس میخورد به در و دیوار دلش. دست و دلش به کار نمیرفت. لباس هارو تند و تند چید توی چمدون. بچه هاناراحتی ش رو حس کرده بودن و مثل جوجه کوچولوهای وحشت زده دور و برش میپلکیدن
تمام راه تا تهران ذکر گفت و ذکر گفت و ذکر گفت..... لبهاش خشک بود از حرکت مداوم اما میلی به آب نداشت ......راه خیلی طولانی شده بود.حتی دیدن حرم پاک حضرت فاطمه معصومه کمکش نکرد.هنوز مانده بود برسن به تهران و عجیب بود که این بار آنقدر از دونستن حقیقت واهمه داشت که دوست نداشت برسن به خونه.این اولین بار بود که آرزو می کرد حالاحالاها توی راه باشن.اما بالاخره وارد شهر شدن.خیابونا رو یکی یکی رد کردن و رسیدن به سر کوچه.از اون درخت کوچولوی همیشگی که بی اجازه وسط کوچه سبز شده بود دیگه خبری نبود.دلش گرفت.درخت همیشه براش معنای رسیدن به خونه بود. نبودن درخت توی دلش رو خالی کرد .به خودش نهیب زد . چند دقیقه ای طول کشید تا پارک کردن و پیاده شدن .در زدن و وارد شدن.چراغ ها روشن بودن ،اما خونه تاریک.شاید هم این قلب اون بود که تاریک و نگران بود..........وضع بقیه هم مثل خودش بود. همه نگران و دلشکسته بودن.از بقیه شنید که گلوله بخشی از مغز رو کاملا از بین برده و پزشکا امیدی به زنده موندن محسن
ندارن...آروم آروم میگفتن که دکترا میگن اگر هم زنده بمونه یه زندگی گیاهی داره.... نه درکی، نه حرکتی....هیچ
سه تایی با هم رفتن بیمارستان.... قلبهای نگران خواهرانه شان با رنجی سرشار می تپید.ساکت بودند و در سکوت به هم درس صبر میدادند..... جلوی در ورودی از ماشین پیاده شدن و رفتن تو.......چقدر که راه تا رسیدن به ساختمون بیمارستان طولانی بود..... محمد داخل ساختمون منتظرشون بود. شماره اتاق و طبقه رو که بهشون داد، رفت تا داروخانه های تهران رو دنبال داروی نایاب بالا و پایین کنه. رسیدن به آسانسور. هر چه فکر میکرد نمیتونست سوار آسانسور بشه. حتی یک لحظه دیر تر
دیدن محسن توی اون وضعیت یک لحظه بود. دید که بقیه هم مثل خودش به سمت پله ها کشیده
میشن........سیده خانوم قبلا رفته بود بالا و او حالا داشت تصور میکرد بالا چه خبره.اما هرگز آمادگی صحنه پیش رو نداشت.......سکوت مخصوص بیمارستان همه جا شنیده می شد.
دنبال مادر گشت و خیلی زود پیداش کرد.......سیده خانوم داشت آماده میشد که بره توی اتاق مراقبتای ویژه. اصرار رضا که کادر درمان اون رو به عنوان پزشک و امدادگر پر سرو صدای منطقه میشناختن باعث شده بود که به مادر اجازه داخل رفتن بدن. سه تایی ایستادن به تماشا........ دلشون میخواست ببینن محسن با حس کردن حضور مادر چشم باز میکنه و لبخند میزنه. ......اما بعد با خودش فکر کرد چه تماشایی؟ محسن اگر میتوانست تا حالا بلند شده بود. باور کرد که محسن .......تحمل
دیدن رنج مادر رو نداشت سرش رو انداخت پایین..........اما صداها رو که میشنید!!......واااااااای یا زهرا! این چه صدایی بود؟ دید ..... شنید........ ولی ای کاش که نمیدید و نمیشنید..... محسن با وجود اینکه کلی تجهیزات بهش وصل بود با حس کردن حضور مادر به شدت میلرزید. تشنج کرده بود و البته با لحن محزونی قرآن میخوند...... عجیب بود، تلخ، جگرش داشت میسوخت. اما خدا صبوری رو برای چه افریده بود؟ جز برای صبر کردن؟ تازه فهمید که روزهای سخت ماجرا مونده که از راه برسه......... فهمید که قصه خون دل خوردن حالا حالاها ادامه داره
ادامه دارد......
نظرات شما: نظر
صلی الله علیک یا اصالح المهدی
سلام بر مولای پاک همه زیبایی ها، سلام بر آقای جوان همه جوانیها
سلام بر مهدی ستاره درخشان وعده داده شده.که تو خود گفتی من مایه امن زمینیانم.هم چنانکه ستاره ها مایه امن آسمان اند
مولای مهربانم امشب دلخوشم به دو عید و آمده ام برای تبریک
اول مولود موفور السرور امام هشتم.امام رئوف.فخر ایران اسلامی، آقا علی بن موسی الرضا و
دوم حماسه تکریم نائب بر حقت در شهر خون و قیام شهر قم. و چه زیبا این دو با نسبت خواهرانه ای به هم پیوند خورده اند.
مولای خوبم
قلب ما بسیجیان روح الله از این دو عید بزرگ سرشار از شور و سر مستی است. خوشحالیم از اینکه در روز مولود با سعادت خورشید دهم اهل البیت، فرزند پاک سلاله زهرا (س)، همچون عقیق درخشانی در حلقه ارادت مردمانی پاک در آغوش گرفته شد و جلوه دیگری از عظمت و مجد ایران اسلامی آفریده شد. و من به این فکر میکنم: وقتی ما که چیزی از پشت پرده هستی نمیدانیم به این شدت خوشحالیم، شما که میدانی این ارادت . ایمان و باور جمعی ما به ولایت چقدر فرجت را به ظهور نزدیکتر میکند چگونه شکر این نعمت را به جا می آوری؟ چرا که تو خودت از ما به آمدن مشتاقتری
مگر نه اینکه برای ما اهالی اسلام سیاست و دیانت یکی است؟ امشب آمده ام سیاسی بنویسم
مولا، تو خود به خوبی دیدی که ما ولی فقیه زمان، نائب بر حقت، این فرزند پاک فاطمه را تنها نگذاشتیم.مولا تو خود شاهد بودی که ما در میان این همه راه های فریبنده، راه درخشان نجات را یافتیم و ولی زمان خود را تنها نگذاشتیم
و من میبینم که آنها که دچار عجب و غرور و خود بزرگ بینی شده بودند و گمان می کردند ما اجازه مصادره ارزشهای انقلاب را به آنها میدهیم؛ این روز ها چگونه در هزار پستو جهیده اند و با وحشت در انتظار لحظه ای هستند که دستور صریح ولی امر مسلمین به برخورد با آنها تعلق گیرد و در آن روز ما جملگی مشتهایی خواهیم شد که بر آن دهان ناپاکی فرود می آید که به خود اجازه اهانت به نایبت را داه بود . اما تا آن روز ما تسلیم امر ولی، فهرست وظایف روزانه خود را بررسی میکنیم و با وضو برای اعتلای جمهوری اسلامی ایران تلاش میکنیم
ما به ین اسمهای در حال فراموشی ثابت میکنیم آنچه این مهدِ تمدنِ شهادت طلبی را زنده نگه می دارد نه اسم های آنها که رسم ما جوانهای مبارز شهادت طلب است. ما به همه دنیا نشان خواهیم داد که پیش از آنکه آنها ما را تحریم کنند ما انها و دوستانشان و دوستان ِ دوستانشان را در لفافه ای از بی اعنتایی و بی ارزشی پیچانده ایم و در زباله دان تاریخ به فراموشی سپرده ایم
باور دارم که حتی اگر روزی در این عالم نباشم انعکاس این روحیه ظلم ستیزی که از دین روشن محمد (ص) به ارث برده ام دنیا را روشن خواهد کرد .
باور دارم که رمز ورود به کلمه لا اله الا الله ولایت است و در این زمانه غیبت دلخوشم به مریدی رهبری بی نظیر در تقوا، ایمان ، عمل صالح و عدالت
باور دارم که با تمسک به ولایت فقیه راه نجات را یافته ام و ایمان قلبی ام این است که آدم ها در این پهن دشت هستی دو دسته اند:
عاشقان سید علی الحسینی الخامنه ای
و
دیگران
مولای من تو خود به قلب من آگاهی و میدانی به جز عشق به ولایت و باور راستین به حقانیت آقا سید علی ستاره دیگری در قلبم نمیدرخشد. تو خود از میان کلمات نگفته عشق مرا دریاب . میان من و خدا واسطه شو تا از عمر من کم کند و به عمر ارزشمند مولای مطهرم بیفزاید
نظرات شما: نظر
بر اثر یه اشتباه که نمیدونم چطوری اتفاق افتاد چند تا از یاد اشتها حذف شد
شرمنده نظرات قشنگ شما شدم
نظرات شما: نظر
سیده خانوم توی حیاط نشسته بود.روی صندلی کوچکی که گاهی همدم خستگی های روزانه ش بود. داشت به خالی بودن خونه فکر میکرد، با اینکه خانواده شلوغی بودن، خلوتی خونه آزارش میداد. از وقتی
که جنگ شروع شده بود همیشه یکی از بچه ها چبهه بود و با وجودی که بقیه کنارش بودن خونه همیشه
خالی به نطر میرسید.
با خودش فکر کرد مادر بودن در زمان جنگ چقدر سخته . چقدر باید صبور بود ........اما با این حال خوشحال بود و احساس غرور میکرد . خوشحال بود که بچه هاش برای اینکه روانه جبهه بشن مشتاق بودن. خوشحال بود که بچه هاش شجاعن و مثل عده ای با هزار بهانه از جنگیدن طفره نمیرن........
دلش شور میزد ... چنین چیزی سابقه نداشت اما دلش به شدت برای محسن نگران بود.سابقه نداشت چون رضا با شلوغ بازیاش ،محمد با محبت آرومش و علی و حسین با آوردن نوه ها دلش رو قرص میکردن.اما امروز طور دیگه ای بود.شاید چون از صبح چندین بار صدای محسن رو شنیده بود که صداش میکرد
حیاط خیلی زیبا بود. آفتاب داشت با درختا بازی میکرد و سایه میساخت. اما حواس سیده خانوم به آرامش گنگ توی خونه بود. چیزی مثل آرامش قبل از شروع بارون تند بهاری دیروز .حسی مثل انتظار وقوع یه حادثه....... تلفن زنگ زد. صدای محمد رو شنید که جواب داد.چند دقیقه ای نگذشته بود که
محمد با شتاب اومد توی حیاط با عجله کفشش رو پوشید وخواست بره که سیده خانوم طاقت نیاورد و پاشد،جلوش رو
گرفت؛ پرسید:محمدم چی شده؟ محمد دستپاچه جواب داد:هیچ. اما فقط یک بارِ دیگه پرسیدن کافی بود که محمد جواب بده محسن مجروح شده و بیمارستانه، گفتن جدی نیست، من میرم یه سر میزنم از حالش که مطمئن شدم میام دنبال شما که ببرمتون بیمارستان تا ببینیدش
نفس سیده خانوم گرفت،زانوهاش خم شد، اما زیرلب ذکری گفت محکم و استوار یستاد،هر چند خوب میدانست که محمد داره دروغ میگه اما به روی خودش نیاورد، برای پنهان کردن اضطرابش با لحن پرشتابی گفت دیر نکنی، زود بیا.... بعد ذهنش پر کشید سمت محسن با غصه فکر کرد جونم درآد الان بچه م چه میکشه یعنی؟؟؟
هر طور که بود محمد رو ورانه کرد کمی نشست ........ با خودش خلوت کرد و بعد اولین کاری که کرد این بود که به دختر بزرگش زنگ زد که از شهرستان روانه تهران بشه.شاید فرصتی نباشه برای خداحافظی.........
ادامه دارد.........
نظرات شما: نظر