سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به ابراهیم علیه السلام وحی کرد : ای ابراهیم! من دانایم و هر دانایی را دوست دارم . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الشهدا

سلام علیکم جمیعا

قبلا سه روایت از یک ماجرا را ذکر کردم. قول داده بودم که باز هم روایتی بنویسم.به دلایلی عقب افتاد و به اینجا کشید. برای خود تحویل گیری! و همینطور به این دلیل که ماجرا به یادتان بیاید اینجا سه روایت دیگر را قرار میدهم.(این هم تلاش مستمر من برای صحبت به زبان معیار)

روایت اول / روایت دوم / روایت سوم

این هم روایت چهارم: معصومه، ربع قرن بعد

معصومه خسته، گوشه اتاق پشت میزش نشسته بود. جسمش که نه روحش از این همه تلاش خسته شده بود. با خود میگفت که دیگر طاقتم طاق شده.با خود میگفت که گیرم که من هم چیزی نوشتم، گیرم که حرفم را زدم، مگر اثری هم دارد که بخواهم ادامه بدهم. در این دنیای شلوغ برای که اهمیت دارد که من چه میگویم و چه میکنم. سرش پایین بود و به شدت مشغول فکر کردن. اما انگار کسی صدایش کرده باشد، سر بلند کرد و به قاب عکس روی طاقچه نگاه کرد. چهره آشنایی داشت از دورن حصار فلزی قاب میپاییدش. کسی داشت نگاهش میکرد.کسی که  همیشه بود.زنده تر از همه. موثرتر و کمک دهنده تر از هر کس دیگر.کسی که بود و نبود.دایی محسن از پشت شیشه قاب عکس به او لبخند میزد. 

خاطرات قدیمی به ذهنش هجوم آورد. خاطراتی که شفاف نبودند اما قدرت داشتند. آنقدر که در همه این سالها بهانه حرکتش شده بودند.آنقدر که در همه این سالها چراغهای روشن راهش بودند.یادش افتاد به 25 سال پیش، وقتی خیلی خیلی کوچک بود. یادش افتاد به آن تماس تلفنی مادربزرگ که ناگهان همه چیز را به هم ریخته بود. همان تماسی که آفتاب نگاه مادر را با خود برده بود و خانه را تاریک کرده بود. یادش افتاد مادر با چه نگرانی ای چمدان را بست.یادش به راه طولانی خانه تا تهران افتاد و روزهایی که مادرِ همیشه مهربان او رو میسپرد به دایی رضا و میرفت بیمارستان. یادش افتاد به آن روزهای طولانی که مادربزرگ و خاله ها دائم سر سجاده مشغول دعا بودند......یادش افتاد به آن روزهایی که فقط خدا بود و دیگر هیچ نبود

چیز زیادی به یاد نمی آورد از آن روزها. به جز چند تصویر کوتاه اما مانا. خوب یادش بود که وقتی دایی محسن به هوش آمد با بابا برای دیدنش رفت و خوب تر یادش بود که از دیدن چهره رنگ پریده و موهای تراشیده دایی چه ترسیده بود.انتظار داشت که همان دایی خوش تیپ با موهای انبوه مشکیِ لخت و براق به او لبخند بزند اما چهره تکیده پر دردی را میدید و دستی را که به نشانه سلام و پیروزی بالا رفته بود..........هنوز هم با وجود شهادت دایی وقتی عکس آن روزها را میدید دلش میگرفت...... عجیب بود اما خاطره ها مثل دانه های تسبیح در ذهنش می لغزیدند و کنار هم می نشستند. یادش آمد بعضی صبح ها که خانه پدر بزرگ بودند با چه مصیبتی دایی محسن را از خواب بیدار می کردند. دایی مهربانش به لطف مسکن هایی که می خورد خواب سنگینی داشت که حتی بوسه های سبک او خوابش را نمی شکست. یادش آمد به تشنج های گاه و بیگاه دایی. یادش آمد به آن روز خجسته چند سال بعد. همان روز فروردین 67 که عطر پرواز همیشگی دایی محسن در خانه پیچید.یادش آمد به مراسم تشییع.یادش امد به همه آنچه از آن مراسم به یاد داشت.یادش آمد به یک شعر

گلی کم کرده ام میجویم او را؛ به هر گل میرسم میبویم او را. گل من یک نشانی در بدن داشت.یکی پیراهن پاره به تن داشت

چند دقیقه ای به همین حالت نشست.مشغول فکر. به همه سالهای پرشور نو جوانی فکر کرد، به همه سالهای پر از سوال. به رنجِ گذشتن از نوجوانی، به  وارد شدن به دانشگاه.به مسئولیتهایی که ناچار از پذیرفتن آنها بود.به انتخابهایش فکر کرد و به محدودیتهایش. به همه چیزهایی که بر انها چشم بسته بود به همه فرصتهای راحتی و فراخ که نادیده گرفته بود. به همه چیز.......... به تفاوتهای همیشگی اش با همکلاسان به رنج های همیشگی اش و به شرم درونی اش از دیدن این همه بی حجابی، به مرزهایی که شکسته شده اند و به حرمتهایی که حفظشان کرده بود........به خیلی چیزها فکر کرد.اما هنوز خسته بود و مردد.با خود میگفت که یعنی ارزشش را داشت؟ با خود میگفت که یعنی دایی محسن او را این چنین در سختی میپسندد؟ با خود میگفت یعنی نمیشود کمی اسان گرفت؟ یعنی ..................

در همین احوالات بود که تلفن زنگ زد، مادر بزرگ بود.همان سیده خانوم صبور همه این سالها.همان مادر مهربانی که حالا از یک سردردِ ساده  بچه ها بی قرار میشد، اما 8 سال یک یک بچه ها را بی اشک راهی کرده بود. همان مادر بزرگی که یک فرزندش هرگز برنگشته بود، همان بانویی یک لحظه شنیدن صدایش کافی بود که دوباره مجنون شود. همان که یک لحظه تصور چشمان مهربانش کافی بود تا لیلی این نگاه بودن را به هیچ نفروشد. با خود گفت زندگی سخت باشد یا آسان، تنگ باشد یا فراخ، تنها باشد یا نباشد، کسی او را تایید کند یا نکند، تنها و تنها یک راه درست برای زندگی هست و آن هم همین است که او در آن قدم گذاشته. سختی ها را چشیده بود اما عاشق تر شده بود. رنج ها را برده برد اما نازش را خریده بودند. میدانست که جوان است و شاداب.میدانست که باهوش است و موفق.پس خستگی را کنار زد ناامیدی را به سلاح عشق نابود کرد و یا علی گفت. یا علی گفت و عشق آغاز شد و او با این عشق مکرر دوباره و چند باره متولد شد. حالا پر از انرژی بود. پر از شور خدا. حالا برای او یک جذبه نگاه شهدا کافی بود که از اینجا تا آسمان را پیاده طی کند که بهشت را به بها دهند نه به بهانه

این همه گفتیم و اخر نیست این افسانه را

++++++++++++++++++++++++++

پ.ن: فاصله ای که  در نوشتن افتاد شاید باعث ایجاد شکاف در این روایتها شده باشد.اما چیزی که مسلم است حقیقت جاوید وجود مقدس شهداست. کسری های مسلم این نوشته بر میگردد به قلم ناتوان من.شما با همان نگاه های قشنگتان بخوانید این حکایت عاشقی را






::: جمعه 89/9/5 ::: ساعت 11:33 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
نظرات شما: نظر