سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، پاک است و پاکان را دوست دارد ؛پاکیزه است و پاکیزگان را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 

 

 

فرص الخیر( فرصتها مانند گذشتن ابرها میگذرند)

بسم رب الحسین(علیه السلام)

قصه دل ما،قصه امروز و دیروز نیست. دل ما از ازل اینگونه شیدا بود. دل ما از گِل ماست که اینگونه عاشق است. این گِل ماست که با عشق علی دل شد. این شیفتگی نه برای خط و خال و ابروست که ما نه خطی دیده ایم و نه خالی و نه ابرویی. قصه شیدایی ما در آغوش مادرانمان پای روضه ارباب کمال یافت و امروز انتظار است که امید نفس کشیدن ماست.چه، هیچ عاشقی در فراق زنده نمی مانَد. و این انتظار با نایب ولی است که تحمل کردنی است.


روزهایی که گذشت،روزهای نابی بود برای ما اهل قم. تمرین کردیم ولایت مداری را و انتظار را........اینکه چه می شود ساعتها منتظر مولا میمانی .. نه خستگی میفهمی،نه تشنگی،نه گرما و نه حتا گذر زمان را نمیدانم......اینکه چه می شود روزهای هفته را نمی فهمی و همه لحظه هایت می شود ره بر، نمیدانم.......اینکه چه می شود می آموزی شب زنده داری را به عشق سحر، نمیدانم............اینکه چه می شود لحظه های سرد و شیرین سحر را بالای کوهی مشرف به جمکران به انتظار می گذرانی،نمیدانم. و به حق انتظار چه خوف و رجایی دارد. در انتظار، آرامش، لحظه ای حتا،بی معناست. نفَس نفَس حتا، ساعت می گذرد.

اینکه چه می شود حتا بارها مولایت را می بینی و سیر نمی شوی، نمیدانم..........اینکه چه می شود هرچه بیشتر می بینی اش، تشنه تر میشوی، نمیدانم........اینکه چه می شود لحظه دیدار چشمهایت تارِ تار میشود از اشک، و صورتت خیس خیس میشود از اشک و بی اختیار ادب میکنی و دو زانو مینشینی، نمیدانم............اینکه چه می شود روز آخر کنار بیت ره بر، بیتوته میکنی و تمام غرورت را فراموش میکنی و کنار خیابان می ایستی به امید عبورش ،نمیدانم............اینکه چه می شود نور وجودش را حس میکنی، نمیدانم..............اینکه چه می شود شیدای دست شهیدش میشوی، نمیدانم.

اینکه چه می شود روزهای حضور مولا همه جای شهر هستی و ساعتهایت برکت میگیرند و پر از حادثه میشوند،نمیدانم..........چیزهایی که میبینی، میبینی، به خاطر میسپاری، اما مرورش را باور نمیکنی........مادر شهیدان را میبینی و چشمهای خیسشان را میبینی و انتظارشان را میبینی و تمام دو ساعت روی پا ایستادنشان به احترام ره بر را میبینی و صلواتهایشان برای سلامتی اش را میشنوی و دست تکان دادنشان برای ره بر را میبینی و عشق را میبینی و احترام را میبینی و شور
را میبینی و ادب را میبینی و ولایت مداری را میبینی و میبینی و میبینی ..اما مرورش به رویا میماند.....شور بسیجیان را میبینی و مهر جوانان را میبینی و نوجوان 13-14 ساله را میبینی و اشک چشمش را میبینی و میپرسی و پاسخش را میشنوی و میپذیری و حتا باور میکنی ...مرورش امابه رویا میماند.

طلاب خارجی را حتا وقتی میبینی باور نمیکنی.......اینکه چه می شود فردی از کشوری با زبان و فرهنگ دیگری میشود مسلمان، میشود شیعه نمیدانم......اینکه چه می شود به عشق ره بر اینگونه بی تابی میکند و اشک میریزد و از خود بی خود میشود و بر سینه میزند و بلند صدایش میکند، نمیدانم.......اینکه چه می شود رابطه اینهمه صمیمی و عاشقانه میشود، نمیدانم.........اینکه چه می شود ره بر "فرزند" خطابشان میکند و آنها چونان فرزند تشنه آغوش مادر میگریند
و تو از گریه شان متحیر میشوی، نمیدانم........همه را میبینی و میشنوی ، میشنوی طلبه سیاه پوست شیعه ای را که دست بر سینه زده و اشک میریزد و به احترام دو زانو نشسته و میگوید حسم شبیه وقتی است که کعبه را دیدم،باور میکنی...فکر میکنی، در می یابی چه خوب فهمیده حسی را که تو نفهمیده بودی... میفهمی چقدر شبیه حس اول بار دیدن کعبه است این حس.. حسی است که تا تجربه نکنی نمیفهمی...اما مرورش به رویا میماند.

اینجاست که تازه میفهمی چرا عده ای نمیفهمند چرا عاشق ره بری..اینجاست که تازه میفهمی چرا عده ای میپرسند چرا؟!!....کعبه را تا نبینی از نزدیک و حس حضور را درک نکنی صدبار هم که تصویرش را ببینی دلت هوایی نمیشود....کعبه را اما یکبار که حس کنی، یکبار که عظمت کعبه را بپوشی، آنوقت است که اسم کعبه هم بیتابت میکند، آنوقت است که با تصویرش هم مُحرِم میشوی و لبیک میگویی..

حالاست که میفهمم معنی این مصرع را که " در نظر بازی ما بیخبران حیرانند" . سید علی ما را
اگر یکبار دیدید و عاشق نشدید،سید علی ما را اگر یکبار دیدید و اشک امانتان داد،سید علی ما را اگر یکبار دیدید و توانستید دوباره از ما بپرسید چرا..آنگاه ما را سرزنش کنید که اشتباه میکنیم.

اینکه چه می شود لحظه های آخر حضور احساس میکنی تمام روح و جانت دارد میرود، نمیدانم......این حس غریب دلتنگی پس از دیدار را نمیفهمم......این حس غریب پس
از رفتنش را نمیفهمم.......این حس غریب وابستگی به نفسهایش و به نورش و به کلامش را نمیفهمم......اینکه چرا حس میکنم از این پس زندگی ام باید به گونه ای دیگر باشد را نمیفهمم.........اینکه چند بار دیدنش چنان تکانم داده که زندگی ام شکل دیگری گرفته را نمیفهمم.........من همه اینها را حس میکنم ،اما نه میدانم برای چه و نه میفهمم چرا..

فقط این را میدانم که اینها هست، واقعیت است، اتفاق افتاده و آنها که وقتی میگویم یک درصد احتمال دهید لا اقل که نایب ولی عصر باشد، به من میخندند را نهیب میزنم به این حس و حالها که هر کسی را یارای چنین تاثیری نیست بر بندگان خدا.





  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/8/11 ::: ساعت 9:55 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    نسشته ام و به معنای بصیرت فکر میکنم. یک جمله به نظرم می آید:


    بصیرت یعنی اینکه بیش از آن که جانت را فدای ولایت کنی
    نفست را در برابر شأن ولی ذبح کنی


    نمیدانم با من موافقید یا نه؟ اما هر چه این روزها میکشیم از خواصی است که درگیر نفسند و ترک خویشتن برایشان مقدور نیست.هنوز حرف خودشان را مقدم بر ولی میدانند ولی در انظار آهنگ عمل به فصل الخطابشان بلند است
    همین/سخن کوتاه
    ***************************************
    توجه توجه توجه
    لطفا برای دیدن جدول ختم قرآن به
    اینجـــــــــــــــــــــــــــــــــا
    مراجعه کنید




  • کلمات کلیدی :

  • ::: دوشنبه 89/8/10 ::: ساعت 6:21 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا


    چرایش را نمی دانم اما از عصر دلم بهانه می گرفت برای نوشتن. دلم میخواست بنویسم از کسانی که با وجود این که افضل شهدا هستند اما غریبند. اما کلمات یاری نمی کردند و من بی خیال شدم نوشتن را. ولی تا همین الان یکی دارد صدایم میکند.  این شد که آمدم .یک بار هم حرف هایم را اینجا زده ام و حالا  آمدم که فقط بگویم شهدای بسیجی مظلوم فتنه 88 را یاد کنید با یک صلوات
    نمیدانم شاید قلب مادری امروز تنگ است از نبودن فرزند. شاید پدری بی صدا دارد بر مزاری اشک میریزد. شاید این صلوات من و شما بشود تسکینی برای قلبهای مجروح این خانواده های کم نظیر شهید؛که در این روزهای پر آشوبِ بعد از فتنه باید به سکوت عادت کنند.باید ببینند که همه از اصحاب فتنه و رخوت موجود راجع به فتنه سخن میگویند و هیچ کس دادخواه خون این شهیدان نیست. شاید اینجا هم مثل هزاران جای دیگر تنها قلبی که برای این غم می تپد قلب نازنین مولا و رهبرم است و مگر نه اینکه گفته اند که شهدای فتنه ،افضل شهدای انقلاب اسلامی اند؟
    در جایی میخواندم که بشریت در هر دوره ای برای تطهیر خود به خون احتیاج دارد و این کلام چیزی کم دارد و آن شوق جانبازی در راه خداست.با ترکیب این دو، همین میشود که خون به ناحق ریخته جوانانی که شاید سنشان حتی به انقلاب هم قد نمی دهد این جمهوری مقدس اسلامی را در برابر مکر و فتنه عظیمی که یک دنیا کفر فراهم کرده بیمه میکند.همین میشود که جمهوری مقدس اسلامی تطهیر می شود از آن دستانی که بیش از ساختن به دنبال سود بردن هستند.همین می شود که ما به راحتی از اسامی بزرگی رد می شویم که گویی زمانی استوانه ای بوده ه اند برای خودشان.
    ما باور داریم که لجاجت بر سر حرف اشتباه به معنی بی بصیرتی است و ما در این جریان سریع پیشرفت کشور احتیاجی به افراد بی بصیرت نداریم. و شاید این است حکمت کنار گذاشتن کسانی که زمانی جزء بدنه نظام بوده اند و حالا در تار نفسانیت گرفتار شده اند. و چه برکتی از این بالاتر متصور است برای خون های پاک شهدای بسیجی فتنه؟

    پس یادشان کنید با یک صلوات
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم





  • کلمات کلیدی :

  • ::: شنبه 89/8/8 ::: ساعت 8:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا

    یک سال و خرده ای پیش همزمان با تولد حضرت علی اکبر و روز جوان به همراه دوستم در مراسمی که در سالن همایشهای صدا و سیما به همین مناسبت برگزار میشد شرکت کردیم. وارد که شدیم چیزی که توجه من و همراهم رو به خودش جلب کرد جمعیت دخترانی بود که همه چادر به سر داشتند و منتظر ورود به محوطه بودند. بعد از کمی ایستادن در صف متوجه شدیم که پوشش چادر برای شرکت در مراسم اجباری بوده.راستش من اصلا حس خوبی نداشتم.اول اینکه عده ای حرمت چادر رو حفظ نمیکردند و بعد اینکه از این برخورد اجباری با مظاهر دین بیزارم...... گدشت تا یک ماه بعد و نیمه شعبان........باز هم به لطف همین دوست قبلی به مراسمی رفتم؛ این بار برای بزرگذاشت میلاد مسعود منجی عالم بشریت و البته مراسم پایانی و اهداء جوایز مسابقه ای که عنوانش در خاطرم نیست.این بار چیزی که جلب توجه میکرد جمعیت دختران بدحجاب و بعضا بی حجاب بود.ذهنم به شدت به دنبال پاسخ بود ولی جوابی نمی یافتم.تا اینکه مسئول محترم که برای ادای سخنرانی به روی سن آمد این متناقض نمای(بخوانید پارادوکس) ذهن من را این طور بر طرف کرد:ما مسئولین برگزاری مراسم اینجا دور هم جمع شدیم که بگوییم همه با هر فکر و عقیده و مسلکی به امام زمان خود علاقه داریم و ...حرف هایی از این دست......و راستش اونجا دلم سوخت به حال خودمون.یعنی حضار محترم. حس کردم که بینش  عقیده و مسلکِ ما شده وسیله ای برای تحقق اهداف همایشی که نمیدانم چند درصد مورد تایید صاحب اصلی اش قرار گرفته.با خودم فکر کردم که ای کاش مسئولین فرهنگی ما عادت نداشتند به جای همه فکر کنند و برای همه تصمیم بگیرند. 
    ===================
    چند سال پیش برادرم خارج از تهران در دانشگاه پذیرفته شد. از اونجایی که د ن زدیکی شهرستان مورد نظر دوستان زیادی داریم همگی عازم سفر شدیم تا هم دیداری تازه کنیم و هم کارهای ثبت نام رو انجام بدیم. روز اول من هم همراهشون رفتم و چیزی که برایم جالب بود باز هم همان صحنه تکراری بود؛ یعنی دانشجویان دختری که چادر به سر داشتند و بعدا فهمیدم که اگر دختران دانشجو  که با حجاب برتر!!! یعنی چادر سر کلاسها حاضر بشن از یک تخفیف 25 درصدی در پرداخت شهریه!!!!!!!!!!!!!!!! برخوردار میشن......خودتون حال من رو تصور کنید لطفا
    ===================
    زمانی که دانش اموز بودم همیشه شاهد بودم که مسئولین مدرسه_ در هر مقطعی_ برخوردهای بدی در مورد مسئله حجاب با بچه ها می کردن که خیلی هاش حتی توجیه شرعی هم نداشت. و حالا گاهی که توی اتوبوس دختران دانش آموز رو میبینم به این فکر میکنم که من حتی برای رفتن به مهمانی هم انقدر به خودم نمیرسم که اینها برای رفتن به مدرسه.تاسف میخورم به حال صفات دخترانه ای که به این راحتی و هر زمان به روشی از بین میروند
    ===================
    همیشه برایم سوال بود که دلیل اصراری که برای چادر سر کردن در امام زاده ها و....وجود دارد چیست؟ واقعا تعجب میکردم از این موضوع . به خصوص اینکه زیاد پیش می امد که برخورد نامناسبی از انتظامات این بقاع ببینم .حتی از آقایان اتنظامات که این آخری خودش به نظرم مصداق بی حجابی اخلاقی بود. جواب سوالم رو چند وقت پیش و به شکل دردناکی در بهشت زهرا و در جوار شهدا گرفتم. وقتی دختران جوان بی حجاب و بد حجاب رو دیدم که به سادگی کنار مزار شهدا قدم میزنند......اما باز هم معتقدم که روشها احتیاج به اصلاح دارد. همین چند روز پیش در حرم امام رئوف بانویی را دیدم که بنده خدا دچار سکته یا مشکلی مانند آن شده بود و در راه رفتن هم مشکل داشت. به شخصه اشکالی در حجابش نمیدیدم اما مسئولین انتطامات تا چند قدمی راه نرفت و مطمئن نشدند که ناتوان است در چادر سرکردن، به داخل حرم راهش ندادند.در چهره این بانوی شریف اثری از شرمندگی دیدم که بسیار ناراحتم کرد. درست یا غلط این رفتارها را نمیدانم از چه کسی باید پرسید
    ===================
    آنقدر که به ذهن من میرسد ، جواب تمامی این سوالها در این است که مسئولین مربوطه در مورد مسئله حجاب دچار ظاهربینی مفرط شده اند و گمان میکنند که اگر ظاهر فردی مطابق دستورات دینی باشد کار تمام است. در حالیکه این روزها باید مرثیه واقعی را برای حجاب باطنی جامعه خواند که روز به روز دارد بیمارتر میشود.




  • کلمات کلیدی :

  • ::: جمعه 89/8/7 ::: ساعت 8:40 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    یادم هست که سه ساله بودم و همراه خانواده مهمان امام رئوف بودیم. یادم هست که زائر مولا بودیم که خبر شهادتش را دادند. دویدن های پر التهاب توی صحن را یادم هست. دویدن های بابا و اشکهای مامان را یادم هست.
    این ضمیر "ش" بالا بر میگردد به جوانِ بی نظیری مسعود نام. و این "خبر شهادتش" خلاصه رنج 24 ساله پدر و مادری است که هنوز رنج شهادت فرزند برایشان تازه است. سید مسعود پسر عمه نازنین من 24 سال پیش با وجود نگرانی های بسیار والدینش عازم جبهه شد، شوهر عمه ام یعنی مرد صاحبدلی که تنها دو پسر در این دنیای به این بزرگی داشت اجازه رفتن به او نمیداد چون بچه های دیگرش را در طول سالیان و به دلایل مختلف از دست داده بود و حق داشت که تحمل رنج دیگری را نداشته باشد. اما ندای رحیل مسعود را به خود می خواند و او هم رفت.چند وقت بعد خبر آوردند که در میانه سنگر و در زیر گونی های آوار شده بر اثر خمپاره به رضوان الهی پیوسته است. و ما مشهد بودیم که خبر دار شدیم...........
    در طول این مدت ندیدم که شکایتی بکنند. اما ندیدم که از ته دل هم بخندند.شادی و نشاط عمه و شوهر عمه من برای همیشه در جایی پشت خاکریزهای نبرد حق علیه باطل مدفون شد. و اگر من در این عالم هیچ حجت دیگری برای تلاش و مبارزه نداشته باشم همین برایم کافی است تا در هر چیزی نشانه ای از جهاد ببینم. در تمام این روزهایی که گذشت هر تهمتی که میزدند و هر اراجیفی که به هم میبافتند ،هر سطلی که می سوزاندند و هر شعاری که میدادند من تنها برایشان عذاب مضاعف از خدا طلب می کردم که داغ بر دل این پدر و مادر دلشکسته می گذاشتند.  میدیدم اندوهشان را و حس میکردم معنای سکوتشان را. حجت من برای عاشقی سید مسعود است که میدانم عاشق حضرت روح الله بود. ای کاش میشد عکسی از او برایتان میگذاشتم تا در عمق نگاه زیبایش دوباره و دوباره و دوباره معنای هستی را پیدا میکردید. اما میخواهم کار دیگری بکنم. میخواهم به یاد او از سید دیگری برایتان بگویم..............و چه زیباست که از ذکر شهادت این سید عاشق برسم به مدح سید دیگری از تبار پاک فاطمه. میخواهم بگویم : تمام بود و نبودم فدای خامنه ای. اما به نظرم تولی بدون تبری بی معنی است. پس با تمام قلبم میگویم:
    خدا لعنت کند این اهالی فتنه را.خدا لعنت کند نوکران صهیونیت جنایتگر را .خدا لعنت کند مستر چیز را.خدا لعنت کند شیخ عجل را.خدا لعنت کند آنهایی را که از درخت انقلاب بالا رفتند و قصد شکستن شاخه های آن را داشتند و چه خیال خامی...............مگر ما مرده باشیم که دستی به تبر برود و ساکت باشیم. مگر ما مرده باشیم که کسی به آقایمان و مولایمان و رهبر و مقتدایمان اهانت کند و ما ساکت باشیم.آن ابلهانی که مثل نوارهای چند بار تکرار ،مبسوط الید بودن را هدف گرفته بودند حالا بیایند و جواب خود را در خیابان های شهر قم ببیننند. بیایند و ببینند که به قول رضا امیرخانی در داستان سیستان فرق است میان شهردار بودن و شهریار بودن. بیایند و شهریار دلهای ما جوانان را در انعکاس برق غرور چشمان تک تک جوانان قمی پیدا کنند.

    و شما ای اهالی فتنه اگر اهل هدایتید این سفر حجت را بر شما تمام کرد و اگر نیستید از خشم آنچنان در خود بپیچید که راهی به جز مرگ برایتان نماند.
    بدانید که ما جوانان حزب الله جانهایمان را شش دانگ زده ایم به نام سید علی الحسینی الخامنه ای ، بدانید که  راز این عشق مداوم ِمستدام در این است که او از ما عاشقتر است. راز این عشق در این است که حتی اگر ما برای او دعا نکنیم، که ذکر مدام ما دعا برای اوست، او برای ما دعا میکند. بدانید که  ما باور داریم که رهبرمان تلاش ما را رصد میکند.ما باور داریم که رهبرمان به ما اعتماد دارد.ما باور داریم که رهبرمان از عمق جان دوستمان دارد. ما باور داریم که رهبرمان بیش از ما مشتاق شهادت است. ما باور داریم که رهبرمان شجاع است.محافظ همیشگی دستاوردهای انقلاب ؛در مقابل شما و اربابان شما سر خم نمیکند.ما باور داریم که رهبرمان عادل است، محافظ همیشگی حدود حلال و حرام الهی؛ در برابر نفس سر خم نمیکند. ما باور داریم که رهبرمان در عالم بی مانند است و راست هم میگوییم و حرفمان هم حق است. شاهد این مدعا هم اینکه شما حتی اگر یک کلمه از این حرفها میتوانید راجع به شیخ عجل یا مستر چیز یا هر کس دیگری در این جنبشک بزنید، رو کنید تا درباره مصادیقش با شما بحث کنیم
    والسلام علی من اتبع الهدی






  • کلمات کلیدی :

  • ::: پنج شنبه 89/8/6 ::: ساعت 1:31 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
    ساکن شود،بدیدم و مشتاقتر شدم
    من حالا از قبل دلتنگ ترم


    هر کس که حتی یک بار هم مهمان امام رئوف شده باشه، حس و حال الان من رو خیلی خوب میفهمه. حس کسی رو دارم که از خونه به جای غریبه ای تبعید شده. اصلا انگار فقط همون سه روزی که ساکنِ سکون حرم بودم زندگی کردم.انگار حیات در اونجا معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه.
    به نظرم همه لذت زیارت و رفتن به حرم در اینه که خودت رو توی این بارگاه مقدس رها کنی و اجازه بدی که پاهات تو رو با خودشون به هرجا که میخوان ببرن. اجازه بدی صاحبخونه خودش تو رو به جایی که میخواد دعوت کنه.  لذتش در اینه که وقتت رو وقف زیارت کنی . بی دغدغه زندگی و حواشی  اون  فقط به بودن و نفس کشیدن فکر کنی
     هر لحطه فقط به این فکر میکردم که ای کاش میشد برای ساعتها توی همه رواقها و صحن ها قدم بزنی و قدم بزنی و قدم بزنی.ای کاش کسی نگرانت نمیشد تا ساعتها و ساعتها و ساعتها یه گوشه بشینی و بی توجه به گرسنگی و تشنگی آرامش و خلوت حرم رو در خودت ذخیره کنی.  به این فکر میکردم که ای کاش مجالی بود برای کبوتر شدن و دور امام گشتن.ای کاش میشد همانجا برای همیشه آرام بگیری.........و من به خاطر همه این حرفها دوست دارم که تنها به زیارت بروم.به نظرم تنهایی به ملاقات امام رئوف رفتن مزه دیگری دارد........ البته این نوعی از خودخواهی است اما از لطف و مهربانی صاحبخانه همین بس که در همین چند روز، چندین هدیه عجیب به من دادند که هرچه فکر میکنم میان خودم ،لیاقتم و مِهر امام نسبتی نمیبینم. .
    بگذارید این را هم بگویم برایتان : در زندگی گاهی لحظه هایی هست که تو گمان میکنی هستند برای اینکه تو باشی و این حس من بود در سحر گاهی که نزدیکیهای طلوع آفتاب دعوت شدم به شنیدن نوای نقاره خانه. قبلا چنین تجربه ای نداشتم و حسی که به من دست داد قابل توصیف نیست همه وجودم گوش شده بود برای گوش دادن و نه صرفا شنیدن. الان فکر میکنم که اگر مولا زبان مشترکی داشته باشد برای صحبت با این همه زائر ،همین صدای دلنشین نقاره خانه است. زبانی که شیوا و فصیح است.زبانی که زیبا و همه فهم است و زبانی که عطر معجزه در خود دارد.اغراق نیست اگر بگویم مدهوش شده بودم.توان حرکت نداشتم. از کودکی این صدا برایم مقارن معجزه شفاست و  طلوع هنگامه شفای هستی است و چه معجزه ای بالاتر از اینکه آفتاب عالم تاب آمده بود که به قطب عالم امکان سلام و عرض ادب کند؟  چه شگفتی از این فراتر که خورشید آمده بود که به خورشید دهم اهل البیت بگوید: صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا
    بدون اغراق میگویم که  جای همه شما در صحن و سرای معطر آقا خالی بود. اغلب کارم این بود که میرفتم صحن انقلاب. مینشستم روبروی پنجره فولاد.غرق میشدم در لحظه ها...پشت سرم سقاخانه  بود و قبل از هر کاری به یاد مولایم حسین مینوشیدم از آب خنک و گواراییش و فکر میکردم  چه زیباست که وقتی سقاخانه را میبینی یاد سقا بیفتی. و  نمیدانم چه سری بود که چند باری بر لبم آمد سلام بر رقیه بنت الحسین..... 
     هر چیزی آخری دارد و سفر من هم از این قاعده مستثنی نبود. شب پیش از حرکت رفتیم برای خداحافظی که نه! برای سلام آخر. فرصت نبود که وارد رواقها بشم و فقط در همون صحن جامع گشتی زدم. حرفهای آخر و دلتنگی سنگینی که از حالا بر قلبم بود......... هر طور بود دل کندم و قصد خارج شدن کردم. اما مگر میشد؟ هر چند قدم که میرفتم برمیگشتم و به گنبد زیبای حرم نگاه میکردم. دوباره همان حس سر صبح در من زنده شد.....
    صبح زود به امید اینکه توفیق یه زیارت درست و حسابی ضریح مطهر بهمون دست بده رفتیم تو. اما جمعیت خیلی زیاد بود و البته گاهی زوار دوست داشتنی امام رضا از یک گردان زرهی هم خطرناکتر میشوند و مجالی برای زیارت که هیچ برای زندگی  هم به تو نمیدهند....این شد که از دور چشم دوختم به ضریح و اگر حضور صاحبخانه را درک کرده باشی نیازی به لمس ضریح در خود نمیبینی. نمیشد زیاد در راه ایستاد پس حرکت کردیم و من دائم سر می گرداندم تا ضریح را ببینم و به این فکر میکردم که کی و چطور دوباره چشمم به دیدن این جلوه جمال آقا روشن می شود........ اینجا بود که یاد مادران شهدا افتادم............به آن وقتی فکر کردم که فرزندشان را ، پاره جگرشان را مهیای رفتن  به نبردی میکردند که شاید برگشتی نداشت. تصورشان میکردم که با نگاهی عاشقانه قد و بالای او را نظاره میکنند و از خود سوال می کنند آیا مجال دیگری برای تماشای این جلوه حسن خدا خواهند داشت؟  همان موقع یادم افتاد به آن پدری که عاشقترین بود و عاشقترین ماند.یادم افتاد به آن نگاه پدرانه ای که موقع رفتن به بچه ها میکرد. در کنار ضریح آقا یادم افتاد به آن قلب شجاعی که از عزیزش دل کند. یادم افتاد به همه زنانی که به جای اینکه بار پرواز عزیزانشان باشند بال پروازشان شدند........
    و چه سعادتی بالاتر از اینکه در اخر، زیارتم معطر شد به حضور شهدا و حالا اینجا را معطر میکنم به عطر صلوات برای شهدا

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    ============================================
    پ. ن: متن رو که بخونید احتمالا متوجه جهش های زمانی و دستوری در اون میشید اما حتما یادتون هست که عادت به ویرایش دلنوشتهام ندارم.شما هم به دیده عاشقی بخونید این حس و حال نامه رو
    انشالله که به زودی قسمت همه بشه
    التماس دعا




  • کلمات کلیدی :

  • ::: چهارشنبه 89/8/5 ::: ساعت 9:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    بسم رب الشهدا
    سلام بر مولای مهربان جمکران
    امشب را به لطف خدا مهمان امام رئوف علی بن موسی الرضا هستم. بگذار که حرفهایم را این بار محرمانه برای جدت زمزمه کنم و مطمئنم که مولایم حرفهایم را به نسیم مطهر رواقهایش خواهد سپرد تا به دست تو برسد

    مولا این روح مسافر امشب، هر چه دارد از توست
    تو را از جان عزیزتر دانم که چراغهای رابطه ام را تو روشن میکنی
    مولا دعایم کن، میخواهم که این چهل شب را به تمامت
    زیارت کنم در طواف وجود مقدست
    =======================================






  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/8/4 ::: ساعت 11:0 عصر :::   توسط رهرو شهدا 
    نظرات شما: نظر
    <      1   2   3   4      >